یزدگرد سوم

نامه دیگر یزدگرد

یکى نامه بنوشت دیگر بطوس

پر از خون دل و روى چون سندروس‏

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزى و فرهى

خداوند دیهیم شاهنشهى‏

پى پشه تا پرّ و چنگ عقاب

بخشکى چو پیل و نهنگ اندر آب‏

ز پیمان و فرمان او نگذرد

دم خویش بى‏رأى او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

پدر نامور شهریار سترگ‏

سپهدار یزدان پیروزگر

نگهبان جنبنده و بوم و بر

یکى نامه بنوشت دیگر بطوس

پر از خون دل و روى چون سندروس‏

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزى و فرهى

خداوند دیهیم شاهنشهى‏

پى پشه تا پرّ و چنگ عقاب

بخشکى چو پیل و نهنگ اندر آب‏

ز پیمان و فرمان او نگذرد

دم خویش بى‏رأى او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

پدر نامور شهریار سترگ‏

سپهدار یزدان پیروزگر

نگهبان جنبنده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان شناس

که از تاج دارند از اختر سپاس‏

کزیشان شد آباد روى زمین

فروزنده تاج و تخت و نگین‏

سوى مرزبانان با گنج و گاه

که با فرّ و برزند و با داد و راه‏

شمیران و رویین دژ و را به کوه

کلات از دگر دست و دیگر گروه‏

نگهبان ما باد پروردگار

شما بى‏گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند

مه پیکار آهرمن پر گزند

همانا شنیدند گردنکشان

خنیده شد اندر جهان این نشان‏

که بر کار زارى و مرد نژاد

دل ما پر آزرم و مهرست و داد

بویژه نژاد شما را که رنج

فزونست نزدیک شاهان ز گنج‏

چو بهرام چوبینه آمد پدید

ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهرهاى فراخ

بپیچید و ز باغ و میدان و کاخ‏

برین باستان راغ و کوه بلند

کده ساختید از نهیب گزند

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

بکام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکى فزایش کنیم

برین پیش دستى نیایش کنیم‏

همانا که آمد شما را خبر

که ما را چه آمد ز اختر بسر

ازین مار خوار اهرمن چهرگان

ز دانایى و شرم بى‏بهرگان‏

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همى داد خواهند گیتى بیاد

بسى گنج و گوهر پراگنده شد

بسى سر بخاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهى گزند

ازین زاغ ساران بى‏آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ‏

که نوشین روان دیده بود این بخواب

کزین تخت بپراگند رنگ و آب‏

چنان دید کز تازیان صد هزار

هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندى باروند رود

نماندى برین بوم و بر تار و پود

بایران و بابل نه کشت و درود

بچرخ زحل بر شدى تیره دود

هم آتش بمردى بآتشکده

شدى تیره نوروز و جشن سده‏

از ایوان شاه جهان کنگره

فتادى بمیدان او یک سره‏

کنون خواب را پاسخ آمد پدید

ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هر کس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدى در جهان

گزند آشکارا و خوبى نهان‏

بهر کشورى در ستمگاره‏یى

پدید آید و زشت پتیاره‏یى‏

نشان شب تیره آمد پدید

همى روشنایى بخواهد پرید

کنون ما بدستورى رهنماى

همه پهلوانان پاکیزه راى‏

بسوى خراسان نهادیم روى

بر مرزبانان دیهیم جوى‏

ببینیم تا گردش روزگار

چه گوید بدین راى نااستوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

بدین سو کشیدیم پیلان و کوس‏

فرخ زاد با ما ز یک پوستست

به پیوستگى نیز هم دوستست‏

بالتونیه‏ست او کنون رزمجوى

سوى جنگ دشمن نهادست روى‏

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بیامد بدین بارگاه‏

بگفت آنچ آمد ز شایستگى

هم از بندگى هم ز بایستگى‏

شنیدیم زین مرزها هرچ گفت

بلندى و پستى و غار و نهفت‏

دژ گنبدین کوه تا خرمنه

دگر لاژوردین ز بهر بنه‏

ز هر گونه بنمود آن دلگسل

ز خوبى نمود انچ بودش بدل‏

وزین جایگه شد بهر جاى کس

پژوهنده شد کارها پیش و پس‏

چنین لشکرى گشن ما را که هست

برین تنگ دژها نشاید نشست‏

نشستیم و گفتیم با راى زن

همه پهلوانان شدند انجمن‏

ز هر گونه گفتیم و انداختیم

سرانجام یک سر برین ساختیم‏

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین

همان جامه روم و کشمیر و چین‏

ز پر مایه چیزى که آمد بدست

ز روم و ز طایف همه هرچ هست‏

همان هرچه از ما پراگند نیست

گر از پوشش است ارز افگند نیست‏

ز زرینه و جامه نابرید

ز چیزى که آن را نشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز

که ما را بیاید بروبر نیاز

ز گاوان گردون کشان چل هزار

که رنج آورد تا که آید بکار

بخروار زان پس ده و دو هزار

بخوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردن

بیارد یکى موبد کار دان‏

شتروار زین هر یکى ده هزار

هیونان بختى بیارند بار

همان گاوگردون هزار از نمک

بیارند تا بر چه گردد فلک‏

ز خرما هزار و ز شکّر هزار

بود سخته و راست کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره

بدژها کشند آن همه یک سره‏

نمک خورده سرپوست چون چل هزار

بیارند آن را که آید بکار

شتروار سیصد ز زربفت شاه

بیارند بر بارها تا دو ماه‏

بیاید یکى موبدى با گروه

ز گاه شمیران و از را به کوه‏

بدیدار پیران و فرهنگیان

بزرگان که اند از کنارنگیان‏

بدو روز نامه بدژها نهند

یکى نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن

بزرگان که باشند زان انجمن‏

همانا بران راغ و کوه بلند

ز ترک و ز تازى نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ

یکى دست باشد بر ما بزرگ‏

هنرمند گوینده دستور ما

بفرماید اکنون بگنجور ما

که هر کس که این را ندارد برنج

فرستد ورا پارسى جامه پنج‏

یکى خوب سربند پیکر بزر

بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم

بیابد ز گنجور ما چل درم‏

بسنگ کسى کو بود زیر دست

یکى زین درمها گراید بدست‏

از ان شست بر سر شش و چار دانگ

بیارد نبشته بخواند ببانگ‏

بیک روى بر نام یزدان پاک

کزویست امید و زو ترس و باک‏

دگر پیکرش افسر و چهر ما

زمین بارور گشته از مهر ما

بنوروز و مهر آن هم آراستست

دو جشن بزرگست و با خواستست‏

درود جهان بر کم آزار مرد

کسى کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اخترى نامجوى سوار

بیامد بکف نامه شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *