زال

آمدن سام به نزد منوچهر

چو شاه جهاندار بگشاد روى

زمین را ببوسید و شد پیش اوى

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خویش بر تخت بنشاختش

چنانچون سزا بود بنواختش

و زان گرگساران جنگ آوران

و زان نره دیوان مازندران

بپرسید و بسیار تیمار خورد

سپهبد سخن یک بیک یاد کرد

که نوشه زى اى شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر دیوان نر

نه دیوان که شیران جنگى ببر

چو شاه جهاندار بگشاد روى

زمین را ببوسید و شد پیش اوى

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خویش بر تخت بنشاختش

چنانچون سزا بود بنواختش

و زان گرگساران جنگ آوران

و زان نره دیوان مازندران

بپرسید و بسیار تیمار خورد

سپهبد سخن یک بیک یاد کرد

که نوشه زى اى شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر دیوان نر

نه دیوان که شیران جنگى ببر

که از تازى اسپان تکاورترند

ز گردان ایران دلاورترند

سپاهى که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگى نمایندشان

ز من چون بدیشان رسید آگهى

از آواز من مغزشان شد تهى

بشهر اندرون نعره بر داشتند

از ان پس همه شهر بگذاشتند

همه پیش من جنگ جوى آمدند

چنان خیره و پوى پوى آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پیش غار

نبیره جهاندار سلم بزرگ

به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهى بکردار مور و ملخ

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من این گرز یک زخم برداشتم

سپه را هم آنجاى بگذاشتم

خروشى خروشیدم از پشت زین

که چون آسیا شد بریشان زمین

دل آمد سپه را همه باز جاى

سراسر سوى رزم کردند راى

چو بشنید کاکوى آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بیامد بنزدیک من جنگ ساز

چو پیل ژیان با کمند دراز

مرا خواست کارد بخم کمند

چو دیدم خمیدم ز راه گزند

کمان کیانى گرفتم بچنگ

به پیکان پولاد و تیر خدنگ

عقاب تکاور بر انگیختم

چو آتش بدو بر تبر ریختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پیل مست

بر آمد یکى تیغ هندى بدست

چنان آمدم شهریارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وى اندر شتاب و من اندر درنگ

همى جستمش تا کى آید بچنگ

چو آمد بنزدیک من سرفراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلیر

ز زین بر گسستم بکردار شیر

زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

بدین آهنین دست و گردى میان

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار

سپه روى برگشت از کار زار

نشیب و فراز بیابان و کوه

بهر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پیاده ده و دو هزار

فگنده پدید آمد اندر شمار

چو بشنید گفتار سالار شاه

بر افراخت تا ماه فرخ کلاه‏

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهى گرفته فرو شد بکوه‏

مى و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک دید از بد بدگمان‏

ببگماز کوتاه کردند شب

بیاد سپهبد گشادند لب‏

چو شب روز شد پرده بارگاه

گشادند و دادند زى شاه راه‏

بیامد سپهدار سام سترگ

بنزد منوچهر شاه بزرگ‏

چنین گفت با سام شاه جهان

کز ایدر برو با گزیده مهان‏

بهندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از بد رها

که او ماند از بچّه اژدها

زمان تا زمان زو بر آید خروش

شود رام گیتى پر از جنگ و جوش‏

هر آن کس که پیوسته او بود

بزرگان که در دسته او بود

سر از تن جدا کن زمین را بشوى

ز پیوند ضحاک و خویشان اوى‏

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم‏

ببوسید تخت و بمالید روى

بران نامور مهر انگشت اوى‏

سوى خانه بنهاد سر با سپاه

بدان باد پایان جوینده راه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *