چو آمد ز درگاه مهراب شاد همى کرد از زال…
کنون پر شگفتى یکى داستان بپیوندم از گفته باستان نگه…
پس آگاهى آمد بشاه بزرگ ز مهراب و دستان سام…
شبى از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه…
چو شاه جهاندار بگشاد روى زمین را ببوسید و شد…
یکایک بشاه آمد این آگهى که سام آمد از کوه…
بمهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد…
بفرمود پس شاه با موبدان ستاره شناسان و هم بخردان…
چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر…
جهان دیدگان را ز کشور بخواند سخنهاى بایسته چندى براند…