بر آمد برین روزگار دراز زمانه بدل در همى داشت…
فرستاده سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز…
یکى نامه بنوشت شاه زمین بخاور خداى و بسالار چین…
چو تنگ اندر آمد بنزدیکشان نبود آگه از راى تاریکشان…
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده بر آمد بپالود…
فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه…
بر آمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد…