دسته‌ها
کین سیاوش

لشگر کشیدن سرخه به جنگ رستم

و زان سو نوندى بیامد براه

بنزدیک سالار توران سپاه‏

که آمد بکین رستم پیل تن

بزرگان ایران شدند انجمن‏

ورازاد را سر بریدند زار

برانگیخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و ببر آتش اندر زدند

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمى شد ز کردارهاى کهن‏

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله

بیاورد چوپان بمیدان گله‏

در گنج گوپال و بر گستوان

همان نیزه و خنجر هندوان‏

دسته‌ها
کین سیاوش

لشگر کشیدن افراسیاب به کین پسر

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز ترکان بافراسیاب

که بیدار بخت اندر آمد بخواب‏

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تیز برگشته شد

بریده سرش را نگونسار کرد

تنش را بخون غرقه بر دار کرد

همه شهر ایران جگر خسته‏اند

به کین سیاوش کمر بسته‏اند

نگون شد سر و تاج افراسیاب

همى کند موى و همى ریخت آب‏

همى گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا یلا بخردا

دریغ ارغوانى رخت همچو ماه

دریغ آن کئى برز و بالاى شاه‏

دسته‌ها
کین سیاوش

کشته شدن پیلسم به دست رستم

بیامد ز قلب سپه پیلسم

دلش پر ز خون کرده چهره دژم‏

چنین گفت با شاه توران سپاه

که اى پر هنر خسرو نیک‏خواه‏

گرایدونک از من ندارى دریغ

یکى باره و جوشن و گرز و تیغ‏

ابا رستم امروز جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم‏

بپیش تو آرم سر و رخش او

همان خود و تیغ جهان بخش او

ازو شاد شد جان افراسیاب

سر نیزه بگذاشت از آفتاب‏

بدو گفت کاى نام بردار شیر

همانا که پیلت نیارد بزیر

اگر پیل تن را بچنگ آورى

زمانه بر آساید از داورى‏

دسته‌ها
کین سیاوش

گریختن افراسیاب از رستم

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که بیدار بخت اندر آمد بخواب‏

اگر سستى آرید یک تن بجنگ

نماند مرا روزگار درنگ‏

بریشان ز هر سو کمین آورید

بنیزه خور اندر زمین آورید

بیامد خود از قلب توران سپاه

بر طوس شد داغ دل کینه‏خواه‏

از ایران فراوان سپه را بکشت

غمى شد دل طوس و بنمود پشت‏

بر رستم آمد یکى چاره‏جوى

که امروز ازین رزم شد رنگ و بوى‏

همه رزمگه شد چو دریاى خون

درفش سپهدار ایران نگون‏

بیامد ز قلب سپه پیل تن

پسِ او فرامرز با انجمن‏

سپردار بسیار در پیش بود

که دلشان ز رستم بد اندیش بود

دسته‌ها
کین سیاوش

فرستادن افراسیاب خسرو را به ختن

چو خورشید برزد سر از کوهسار

بگسترد یاقوت بر جویبار

تهمتن همه خواسته گرد کرد

ببخشید یک سر بمردان مرد

خروش آمد و ناله کرّ ناى

تهمتن برانگیخت لشکر ز جاى‏

نهادند سر سوى افراسیاب

همه رخ ز کین سیاوش پر آب‏

پس آگاهى آمد بپرخاشجوى

که رستم بتوران در آورد روى‏

بپیران چنین گفت کایرانیان

بدى را ببستند یک سر میان‏

کنون بوم و بر جمله ویران شود

بکام دلیران ایران شود

کسى نزد رستم برد آگهى

ازین کودک شوم بى‏فرّهى

هم آنگه برندش بایران سپاه

یکى ناسزا بر نهندش کلاه‏

دسته‌ها
کین سیاوش

پادشاهى رستم در توران زمین هفت سال بود

تهمتن نشست از بر تخت اوى

بخاک اندر آمد سر بخت اوى‏

یکى داستانى بگفت از نخست

که پر مایه آن کس که دشمن نجست‏

چو بد خواه پیش آیدت کشته به

گر آواره از پیش برگشته به‏

از ایوان همه گنج او باز جست

بگفتند با او یکایک درست‏

غلامان و اسپ و پرستندگان

همان مایه‏ور خوب رخ بندگان‏

در گنج دینار و پر مایه تاج

همان گوهر و دیبه و تخت عاج‏

یکایک ز هر سو بجنگ آمدش

بسى گوهر از گنج گنگ آمدش‏

سپه سر بسر زان توانگر شدند

ابا یاره و تخت و افسر شدند

دسته‌ها
کین سیاوش

رفتن زواره به لشگرگاه سیاوش

چنان بد که روزى زواره برفت

به نخچیر گوران خرامید تفت‏

یکى ترک تا باشدش رهنماى

به پیش اندر افگند و آمد بجاى‏

یکى بیشه دید اندران پهن دشت

که گفتى برو بر نشاید گذشت‏

ز بس بوى و بس رنگ و آب روان

همى نو شد از باد گفتى روان‏

پس آن ترک خیره زبان برگشاد

به پیش زواره همى کرد یاد

که نخچیرگاه سیاوش بد این

برین بود مهرش بتوران زمین‏

بدین جایگه شاد و خرّم بدى

جز ایدر همه جاى با غم بدى‏

زواره چو بشنید زو این سخن

برو تازه شد روزگار کهن‏

چو گفتار آن ترکش آمد بگوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش‏

دسته‌ها
کین سیاوش

ویران کردن رستم توران زمین را

بر انگیخت آن پیل تن را ز جاى

تهمتن هم آن کرد کو دید راى‏

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت‏

ز توران زمین تا بسقلاب و روم

نماندند یک مرز آباد بوم‏

همى سر بریدند برنا و پیر

زن و کودک خرد کردند اسیر

برین گونه فرسنگ بیش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هر آن کس که بد مهترى با گهر

همه پیش رفتند بر خاک سر

که بیزار گشتیم ز افراسیاب

نخواهیم دیدار او را بخواب‏

ازان خون که او ریخت بر بى‏گناه

کسى را نبود اندر آن روى راه‏

دسته‌ها
کین سیاوش

باز رفتن رستم به ایران زمین

تهمتن چو بشنید شرم آمدش

برفتن یکى راى گرم آمدش‏

نگه کرد ز اسپان بهر سو گله

که بودند بر دشت ترکان یله‏

غلام و پرستندگان ده هزار

بیاورد شایسته شهریار

همان نافه مشک و موى سمور

ز در سپید و ز کیمال بور

برنگ و ببوى و بدیبا و زر

شد آراسته پشت پیلان نر

ز گستردنیها و از بیش و کم

ز پوشیدنیها و گنج و درم‏

ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت

بایران کشیدند و بر بست رخت‏

ز توران سوى زابلستان کشید

بنزدیک فرخنده دستان کشید

دسته‌ها
کین سیاوش

آگاه شدن کاوس از کار سیاوش

چو آگاهى آمد بکاوس شاه

که شد روزگار سیاوش تباه‏

بکردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن‏

ابر بى‏گناهش بخنجر بزار

بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همى بلبل از شاخ سرو

چو درّاج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون بهر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار

چو این گفته بشنید کاوس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه‏

برو جامه بدرید و رخ را بکند

بخاک اندر آمد ز تخت بلند