و زانجا سوى پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه باسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانى سوى او نهادند روى
که او بود سالار دیهیم جوى
بتخت کیان اندر آورد پاى
بداد و به آیین فرخنده راى
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتى مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشّه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد