دسته‌ها
کی قباد

آمدن کى‏قباد به استخر پارس‏

و زانجا سوى پارس اندر کشید

که در پارس بد گنجها را کلید

نشستنگه آن گه باسطخر بود

کیان را بدان جایگه فخر بود

جهانى سوى او نهادند روى

که او بود سالار دیهیم جوى‏

بتخت کیان اندر آورد پاى

بداد و به آیین فرخنده راى‏

چنین گفت با نامور مهتران

که گیتى مرا از کران تا کران‏

اگر پیل با پشّه کین آورد

همه رخنه در داد و دین آورد

دسته‌ها
کی قباد

آشتى خواستن پشنگ از کى‏قباد

سپهدار ترکان دو دیده پر آب

شگفتى فرو ماند ز افراسیاب‏

یکى مرد با هوش را برگزید

فرسته بایران چنانچون سزید

یکى نامه بنوشت ار تنگ‏وار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

بنام خداوند خورشید و ماه

که او داد بر آفرین دستگاه‏

وزو بر روان فریدون درود

کزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیک بخت

بد آمد پدید از پى تاج و تخت‏

بران بر همى راند باید سخن

بباید که پیوند ماند ببن‏

دسته‌ها
کی قباد

آمدن افراسیاب به نزدیک پدر خود

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ‏

بدو گفت کاى نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه‏

یکى آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه‏

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکى کم شود دیگر آید بجاى

جهان را نمانند بى‏کدخداى‏

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

بکینه یکى نو در اندر گشاد

دسته‌ها
کی قباد

کى‏قباد

بشاهى نشست از برش کى‏قباد

همان تاج گوهر بسر بر نهاد

همه نامداران شدند انجمن

چو دستان و چون قارن رزم زن‏

چو کشواد و خرّاد و برزین گو

فشاندند گوهر بران تاج نو

قباد از بزرگان سخن بشنوید

پس افراسیاب و سپه را بدید

دگر روز برداشت لشکر ز جاى

خروشیدن آمد ز پرده سراى‏

بپوشید رستم سلیح نبرد

چو پیل ژیان شد که برخاست گرد

دسته‌ها
کی قباد

راى زدن رستم با کى‏قباد

ز ترکان طلایه بسى بد براه

رسید اندر ایشان یل صف پناه‏

بر آویخت با نامداران جنگ

یکى گرزه گاوپیکر بچنگ‏

دلیران توران برآویختند

سرانجام از رزم بگریختند

نهادند سر سوى افراسیاب

همه دل پر از خون و دیده پر آب‏

بگفتند وى را همه بیش و کم

سپهبد شد از کار ایشان دژم‏

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دلیرى گوى پر فسون‏

دسته‌ها
کی قباد

آوردن رستم کى‏قباد را از کوه البرز

برستم چنین گفت فرخنده زال

که برگیر کوپال و بفراز یال‏

برو تازیان تا بالبرز کوه

گزین کن یکى لشکر همگروه‏

ابر کى‏قباد آفرین کن یکى

مکن پیش او بر درنگ اندکى‏

بدو هفته باید که ایدر بوى

گه و بى‏گه از تاختن نغنوى‏

بگویى که لشکر ترا خواستند

همى تخت شاهى بیاراستند

که در خورد تاج کیان جز تو کس

نبینیم شاها تو فریاد رس‏