دسته‌ها
ضحاک

داستان ضحاک با کاوه آهنگر

چنان بد که ضحاک را روز و شب

بنام فریدون گشادى دو لب‏

بر آن برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب‏

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پیروزه تاج‏

ز هر کشورى مهتران را بخواست

که در پادشاهى کند پشت راست‏

از آن پس چنین گفت با موبدان

که اى پر هنر با گهر بخردان‏

مرا در نهانى یکى دشمنست

که بر بخردان این سخن روشن است‏

بسال اندکى و بدانش بزرگ

گوى بد نژادى دلیر و سترگ

دسته‌ها
ضحاک

سیر نشدن ضحاک از جستجوى

نشد سیر ضحاک از آن جست‏جوى

شد از گاو گیتى پر از گفت‏گوى

دوان مادر آمد سوى مرغزار

چنین گفت با مرد زنهار دار

که اندیشه در دلم ایزدى

فراز آمدست از ره بخردى‏

همى کرد باید کزین چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکیست‏

ببرّم پى از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان‏

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوب رخ را بالبرز کوه‏

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

دسته‌ها
ضحاک

اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهى شبى دیریاز

بخواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگى پدید آمدى ناگهان‏

دو مهتر یکى کهتر اندر میان

ببالاى سرو و بفرّ کیان‏

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه گاوسار

دسته‌ها
ضحاک

درمان کردن ضحاک

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمه پهلوان‏

خورشگر ببردى بایوان شاه

همى ساختى راه درمان شاه‏

بکشتى و مغزش بپرداختى

مران اژدها را خورش ساختى‏

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یکى نام ارمایل پاک دین

دگر نام گرمایل پیش بین‏

چنان بد که بودند روزى بهم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم‏

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

و زان رسمهاى بد اندر خورش‏

دسته‌ها
ضحاک

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

بر آمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان‏

هنر خوار شد جادوئى ارجمند

نهان راستى آشکارا گزند

شده بر بدى دست دیوان دراز

بنیکى نرفتى سخن جز براز

دو پاکیزه از خانه جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

دسته‌ها
ضحاک

خوالیگرى کردن ابلیس

جوانى بر آراست از خویشتن

سخن‏گوى و بینا دل و راى‏زن‏

همیدون بضحاک بنهاد روى

نبودش بجز آفرین گفت و گوى‏

بدو گفت اگر شاه را در خورم

یکى نامور پاک خوالیگرم‏

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش‏

کلید خورش خانه پادشا

بدو داد دستور فرمان روا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنیها خورش‏

ز هر گوشت از مرغ و از چارپاى

خورشگر بیاورد یک یک بجاى‏

بخونش بپرورد بر سان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

دسته‌ها
ضحاک

داستان ضحاک با پدرش

یکى مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

بداد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنى چارپاى

ز هر یک هزار آمدندى بجاى‏

همان گاو دوشا بفرمانبرى

همان تازى اسب گزیده مرى

بز و میش بد شیرور همچنین

بدوشیزگان داده بد پاک دین