همى بود خسرو بران مرغزار درخت بلند از برش سایه…
چو بشنید شیروى بگریست سخت دلش گشت ترسان ازان تاج…
چو شیروى بنشست بر تخت ناز بسر بر نهاد آن…
هرانکس که بد کرد با شهریار شب و روز ترسان…
چو آوردم این روز خسرو ببن ز شیروى و شیرین…