دسته‌ها
زیبا

قدر مادر را بدانیم

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی .

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست !

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد .

 

.

دسته‌ها
زیبا

دیدار کودک و خدا

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه .

اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره .

لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد .

کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود

و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد .

تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س .

پسرک به اون تعارف کرد .

پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد .

لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند

پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود .

آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی .

با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد .

چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید

و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد .

هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد .

پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟  پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم .

و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد :

“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام .”

و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت .

پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟ ”

و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم .”

و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود .”

ما نمی دانیم خدا چه شکلی است .

مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل .

پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید .

 

.

دسته‌ها
زیبا

لبخند زیبا

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود .

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد .

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود .

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند .

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد .

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد .

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت .

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود .

 

.

دسته‌ها
پند آموز زیبا

مادر مهربون

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت:۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ,

 صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت . . . ولی مادر دیگر در این دنیا نبود …

.

دسته‌ها
پند آموز زیبا

مثل مداد شو

پدربزرگ، درباره چه می‌نویسید؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :

-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام !

پدربزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می‌رسی .

صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد .

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود (و اثری که از خود به جا می‌گذارد ظریف‌تر و باریک‌تر) پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می‌‌شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است .

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی، ردی به جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می‌کنی، هشیار باشی وبدانی چه می‌کنی ..

 

.

دسته‌ها
زیبا

آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت

دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود   :

سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟

بله حتما چه سوالی؟

بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟

فقط می خواهم بدانم   .

اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:۲۰ دلار !

پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید? بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ۱۰دلارقرض بدهید؟

مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .

پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست .

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به ۱۰دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .

خوابی پسرم؟

نه پدر، بیدارم

من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام

امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰دلاری که خواسته بودی .

پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد

مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم

آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟

من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

 

.

دسته‌ها
زیبا

بخــــشــــش

دو دوست در بیابان همسفر بودند .   

در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد .

دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد

او بر روی سنگ نوشت : امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟

دوستش پاسخ داد وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند ….!

 

.

دسته‌ها
پند آموز زیبا

هر کس کار برای خدا کند ابلیس به او غلبه نباشد

فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !

عابد خشمگین شد برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند.ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول باش .

عابد گفت:نه بریدن درخت اولویت دارد.مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست .

ابلیس در این میان گفت:دست بردار تا سخنی بگویم .

تو پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم.با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است .

عابد با خود گفت:راست می گوید.یکی از آن را به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت ….

بامداد روز دیگر دو دینار دید و بر گرفت.روز دوم دو دینار دید و بر گرفت.روز سوم هیچ پولی ندید !

خشمگین شد و تبر را برگرفت و به سوی درخت شتافت .

باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟

عابد گفت:می ردم تا آن درخت را برکنم .

ابلیس گفت:زهی خیال باطل.به خدا هرگز نتوانی !

باز عابد و ابلیس درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست .

عابد گفت:دست بردار تا برگردم اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز شدم و اینک در چنگ تو حقیر شدم؟

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد که هر کس کار برای خدا کند مرا به او غلبه نباشد.ولی این بار برای دنیا خشمگین شدی پس مغلوب شدی .

 

.

دسته‌ها
پند آموز زیبا

داستان فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند .

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

•             •            

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد .

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت .

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد .

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد .

زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد !

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید !

 

.

دسته‌ها
زیبا

داستان شکلات تلخ

شمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید

گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر

– سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم

بغضش ترکید

قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا

چکید روی گونه اش

– ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….

صدایش می لرزید

– ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟

گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید

هق هق , گریه می کرد

آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم

آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود

با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد

در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت

– ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟

این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت

آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد

یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم

پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,

کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام

– من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو …

دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست

حسودی می کردم به دخترک

– تو هم … تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟

آرام تر شد

قطره های اشکش کوچکتر شد

احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد

دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم

گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد

احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود

– آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که …

هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,

با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم

پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار

– گریه نکن دیگه , خب ؟

– خب …

زیبا بود ,

چشمانش درشت و سیاه

با لبانی عنابی و قلوه ای

لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده

گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,

– اسمت چیه دخترکم ؟

– سارا

– به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی

او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود

او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش

امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,

و من , نه بغضم را شکسته بودم ,

که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد

و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی …

باید تحمل می کردم ,

حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد

و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان

باید صبر می کردم

– خب , کجا مامانتو گم کردی ؟

با ته مانده های هق هقش گفت :

– هم .. هم .. همینجا ..

نگاه کردم به دور و بر

به آدم ها

به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت

همه چیز ترسناک بود از این پایین

آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند

بلند شدم و ایستادم

حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها

دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را

– نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟

دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه

منهم نمی دانستم

حالا همه چیزمان عین هم شده بود

نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا

هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ

– ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل

برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد

یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,

و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده

قدم زدیم باهم

قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست

آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است

حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,

هدفمان یکی بود ,

من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,

– آدرس خونه تونو نداری ؟

لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت

– یه نشونه ای یه چیزی … هیچی یادت نیست ؟

– چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام … آدامس و شوکولات میفروشه

خنده ام گرفت

بلند خندیدم

و بعد خنده ام را کش دادم

آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند

سارا با تعجب نگاهم می کرد

– بلدی خونه مونو ؟

دستی کشیدم به سرش

– راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره … هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش

لبخند زد

بیشتر خودش را بمن چسبانید

یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت

کاش این دخترک , سارا , دختر من بود …

کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم

کاش میشد من و ..

دستم را کشید

– جونم ؟

نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود

– ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم

خندیدم

– ای شیطون , … ازینا ؟

– اوهوم …

– منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟

خندید ,

– خب , ازون قرمزاشا …

– چشم

هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم

سارا شیرین زبانی می کرد

انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود

– تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم …

گوش می دادم به صدایش , و جان هم

لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود

سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود

ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی

– خب .. خب … که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟

– آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..

ما دوست شده بودیم

به همین سادگی

سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد

و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم

چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش

نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید

خوش بودیم با هم

قد هردومان انگار یکی شده بود

او کمی بلند تر

و من کمی کوتاهتر

و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند

– ااا. …مااامااانم ……. مامان .. مامان جووووووووون

دستم را رها کرد

مثل نسیم

مثل باد

دوید

تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش

سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است

مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من

قدرت تکان خوردن نداشتم انگار

حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود

او گم کرده اش را یافته بود

و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود

نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم

– ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها … مگه نه ؟

صورت مادر سارا , روبروی من بود

خیس از اشک و نگرانی ,

– آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام

– خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس

سارا خندید

– تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی …

هر سه خندیدیم

خنده من تلخ

خنده سارا شیرین

– به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟

سارا آمد جلو ,

– می خوام بوست کنم

خم شدم

لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم

دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود

سرم همینطور خم بود که صدایش آمد

– تموم شد دیگه

و باز هر دو خندیدیم

نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن

– نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟

لبخند زدم ,

– نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست

– پیداش کنیا

– خب

….

سارا دست مادرش را گرفت

– خدافظ

– آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار

– خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید

– چشم

همینطور قدم به قدم دور شدند

سارا برایم دست تکان داد

سرش را برگردانده بود و لبخند می زد

داد زد

– خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل

انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که

خندیدم

…..

پیچیدم توی کوچه

کوچه ای که بعدش پسکوچه بود

یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که

هراسان دویدم

– سارا .. سار … ا

کسی نبود , دویدم

تا انتهای جایی که دیده بودمش

– سارااااااااا

نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان

….

رسیدم به پسکوچه

بغضم ارام و ساکت شکست

حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان

سارا مادرش را پیدا کرده بود

و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم

گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان

….

پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد

باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان

خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن

گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند

حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست

من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام

کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند

کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,

خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ….

.