ز ره باز پس مانده ای می گریست که عاجز…
بیشتر بخوانید »باب هشتم در شکر بر عافیت
فقیهی بر افتاده مستی گذشت به مستوری خویش مغرور گشت…
بیشتر بخوانید »بتی دیدم از عاج در سومنات مرصع چو در جاهلیت…
بیشتر بخوانید »نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم…
بیشتر بخوانید »جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش به آذر…
بیشتر بخوانید »ملک زاده ای ز اسب ادهم فتاد به گردن درش…
بیشتر بخوانید »شنیدم که پیری پسر را به خشم ملامت همی کرد…
بیشتر بخوانید »شب از بهر آسایش تست و روز مه روشن و…
بیشتر بخوانید »نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی…
بیشتر بخوانید »شنیدم که طغرل شبی در خزان گذر کرد بر هندوئی…
بیشتر بخوانید »