بدل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بىعدد سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
بمردى یکى کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کز و بچّه گرد جدا
بجاى آرم این گفته پادشا
نه کاریست کز دل همى بگذرد
خردمند باشم به از بىخرد
بیاراست جایى بایوان خویش
که دارد و را چون تن و جان خویش
بزن گفت اگر هیچ باد هوا
ببیند و را من ندارم روا