بیامد یکى مرد مزدک بنام
سخنگوى با دانش و راى و کام
گرانمایه مردى و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
بنزد جهاندار دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت
ز خشکى خورش تنگ شد در جهان
میان کهان و میان مهان
ز روى هوا ابر شد ناپدید
بایران کسى برف و باران ندید
مهان جهان بر در کىقباد
همى هر کسى آب و نان کرد یاد
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه
نماید شما را بامّید راه
دوان اندر آمد بر شهریار
چنین گفت کاى نامور شهریار