چو دانست سودابه کو گشت خوار همان سرد شد بر…
بزد دست و جامه بدرّید پاک بناخن دو رخ را…
نشست از بر تخت با گوشوار بسر بر نهاد افسرى…
بدین داستان نیز شب بر گذشت سپهر از بر کوهِ…
یکى مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز…
بر آمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابه…
چو آمد بکاوس شاه آگهى که آمد سیاوش با فرّهى…
بسى بر نیآمد برین روزگار که رنگ اندر آمد بخرّم…
چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست…
کنون اى سخنگوى بیدار مغز یکى داستانى بیآراى نغز سخن…