دم غروب، میان حضور خسته اشیا. نگاه منتظری حجم وقت…
نه تو میپایی، و نه کوه، میوه این باغ: اندوه،…
رنگی کنار شب بی حرف مرده است. مرغی سیاه آمده…
میرفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه! راهی…
باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد. خانه بروب، افشان…
زخم شب می شد کبود. در بیابانی که من بودم…
ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و…
آری، ما غنچه یک خوابیم. غنچه خواب؟ آیا میشکفیم؟ یک…
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چهارچوب پنجره من.…
افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن، و چه لرزی…