رزم ایرانیان و تورانیان
آگاه یافتن اسفندیار از کشته شدن زریر
پس آگاهى آمد باسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزهگزار
پدرت از غم او بکاهد همى
کنون کین او خواست خواهد همى
همى گوید آن کس کجا کین اوى
بخواهد نهد پیش دشمنش روى
مر او را دهم دخترم را هماى
وُ کرد ایزدش را برین بر گواى
کى نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمى
چو او را برزم اندرون دیدمى
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
پس آگاهى آمد باسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزهگزار
پدرت از غم او بکاهد همى
کنون کین او خواست خواهد همى
همى گوید آن کس کجا کین اوى
بخواهد نهد پیش دشمنش روى
مر او را دهم دخترم را هماى
وُ کرد ایزدش را برین بر گواى
کى نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمى
چو او را برزم اندرون دیدمى
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سر لشکر و جاى خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
بقلب اندر آمد بجاى زریر
بصف اندر استاد چون نرّه شیر
بپیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون بدست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتاى شاه
همه ایستادند در پیش اوى
که لشکر شکستن بدى کیش اوى
بآزادگان گفت پیش سپاه
که اى نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکى بشنوید
بدین خداى جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بىزمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همى روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یک سر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزهها را برزم افگنید
زمانى بکوشید و مردى کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که اى نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخش مان نیست روى گریغ
بدین خدا اى گو اسفندیار
بجان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوى لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
باسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروى تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهى مرا
دهم همچنان پادشاهى ورا