بهرام بهرام
پادشاهى بهرام بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیار هوش
پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او بسوک و بدرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
و ز ان پس بشد موبد پاک راى
که گیرد مگر شاه بر گاه جاى
بیک هفته با او بکوشید سخت
همى بود تا بر نشست او بتخت
چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزنده گردش روزگار
فزاینده دانش و راستى
گزاینده کژّى و کاستى
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیار هوش
پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او بسوک و بدرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
و ز ان پس بشد موبد پاک راى
که گیرد مگر شاه بر گاه جاى
بیک هفته با او بکوشید سخت
همى بود تا بر نشست او بتخت
چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزنده گردش روزگار
فزاینده دانش و راستى
گزاینده کژّى و کاستى
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
ازان پس چنین گفت کاى بخردان
جهان دیده و پاک دل موبدان
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
بفرهنگ یازد کسى کش خرد
بود روشن و مردمى پرورد
سر مردمى بردبارى بود
چو تندى کند تن بخوارى بود
هر انکس که گشت ایمن او شاد شد
غم و رنج با ایمنى باد شد
توانگرتر آن کو دلى راد داشت
درم گرد کردن بدل باد داشت
اگر نیستت چیز لختى بورز
که بىچیز کس را ندارند ارز
مروّت نیابد کرا چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست
چو خشنود باشى تن آسان شوى
وگر آز ورزى هراسان شوى
نه کوشیدنى کان برآرد برنج
روان را به پیچاند از آز گنج
ز کار زمانه میانه گزین
چو خواهى که یابى بداد آفرین
چو خشنود دارى جهان را بداد
توانگر بمانى و از داد شاد
همه ایمنى باید و راستى
نباید بداد اندرون کاستى
چو شادى بکاهى بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
چو شد پادشاهیش بر سال بیست
یکى کم برو زندگانى گریست
شد آن تا جور شاه با خاک جفت
ز خرّم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را چنین است آیین و ساز
ندارد بمرگ از کسى چنگ باز
پسر بود او را یکى شاد کام
که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد
کلاه کیانى بسر بر نهاد
کنون کار بهرام بهرامیان
بگویم تو بشنو بجان و روان