خسرو پرویز
بخش کردن خسرو پادشاهى خود و سپاه فرستادن به مرزهاى ایران
از ان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد و را نیک خواه
همه تاج دارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهان دیده گردان و جنگى سوار
در گنجهاى کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
ازان نامداران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
از ان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد و را نیک خواه
همه تاج دارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهان دیده گردان و جنگى سوار
در گنجهاى کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
ازان نامداران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوى مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هر کسى برکند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوى زابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هر کو ز راه
بگردد ندارد زبان را نگاه
بخوبى مر او را براه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
بهر سو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید بروز و شبان
مخسپید در خیمه بىپاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسى هدیهها دادشان
براه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ده و دو هزار دگر برگزید
ز مردان جنگى چنانچون سزید
بسوى خراسان فرستادشان
بسى پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرز چین
نباید که کس پى نهد بر زمین
مگر بآگهى و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشورى گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دور دست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بىغم بوید
در گنج بگشاد و چندى درم
که بودى ز هرمز بروبر رقم
بیاورد و گریان بدرویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
ازان کس که او یار بندوى بود
بنزدیک گستهم و زنگوى بود
که بودند یازان بخون پدر
ز تنهاى ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین بپردخت شاه
بدانش یکى دیگر آورد راه
از ان پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
از ان چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهاى نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان
بگفتى بشاه آشکار و نهان
چو در پادشاهى بدیدى شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست
سبک دامن داد برتافتى
گذشته بجستى و دریافتى
دگر بهر شادى و رامشگران
نشسته بآرام با مهتران
نبودى نه اندیشه کردى ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدى
جهان آفرین را ستایش بدى
چهارم شمار سپهر بلند
همى بر گرفتى چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپاى
که بودى بدانش ورا رهنماى
وزین بهره نیمى شب دیر یاز
نشستى همى با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکى بهره میدان چوگان و تیر
یکى نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتى ورا روزگار
هرانگه که گشتى ز نخچیر باز
برخشنده روز و شب دیر یاز
هر انکس که بودى و را پیش گاه
ببستى بشهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودى و نرد
سخن گفتن از روزگار نبرد
سه دیگر هر انکس که داننده بود
فزاینده چیز و خواننده بود
بنوبت ورا پیش بنشاندى
سخنهاى دیرینه بر خواندى
چهارم فرستادگان را ز راه
همى خواندندى بنزدیک شاه
نوشتى همه پاسخ نامه باز
بدادى بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتى بآرام خویش
همه روز منشور هر کشورى
نوشتى سپردى بهر مهترى
چو بودى سر سال نو فوردین
که رخشان شدى در دل از هور دین
نهادى یکى گنج خسرو نهان
که نشناختى کهترى در جهان