باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت کند دردمندی غریب
حکایت کند دردمندی غریب
که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمی خواستم تندرستی خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش
.