سیاوش
اندرز کردن سیاوش فرنگیس را
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانى سر آید همى
غم و درد و انده در آید همى
چنین است کار سپهر بلند
گهى شاد دارد گهى مستمند
گر ایوان من سر بکیوان کشید
همان زهر گیتى بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جاى نیست
ز شب روشنایى نجوید کسى
کجا بهره دارد ز دانش بسى
ترا پنج ماهست ز آبستنى
ازین نامور گر بود رستنى
درخت تو گر نر ببار آورد
یکى نامور شهریار آورد
سرافراز کىخسروش نام کن
بغم خوردن او دل آرام کن
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانى سر آید همى
غم و درد و انده در آید همى
چنین است کار سپهر بلند
گهى شاد دارد گهى مستمند
گر ایوان من سر بکیوان کشید
همان زهر گیتى بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جاى نیست
ز شب روشنایى نجوید کسى
کجا بهره دارد ز دانش بسى
ترا پنج ماهست ز آبستنى
ازین نامور گر بود رستنى
درخت تو گر نر ببار آورد
یکى نامور شهریار آورد
سرافراز کىخسروش نام کن
بغم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیز رو
سراى کهن را نخوانند نو
ازین پس بفرمان افراسیاب
مرا تیره بخت اندر آید بخواب
ببرّند بر بىگنه بر سرم
ز خون جگر بر نهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسى ز انجمن
نهالى مرا خاک توران بود
سراى کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من بمهر
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
بخوارى ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت براه
بیاید سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر
بجان بىگنه خواهدت زینهار
بایوان خویشش برد زار و خوار
و ز ایران بیاید یکى چارهگر
بفرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوى رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهى ورا
بفرمان بود مرغ و ماهى ورا
ز گیتى بر آرد سراسر خروش
زمانه ز کىخسرو آید بجوش
ز ایران یکى لشکر آرد بکین
پر آشوب گردد سراسر زمین
پى رخش فرّخ زمین بسپرد
بتوران کسى را بکس نشمرد
بکین من امروز تا رستخیز
نبینى جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوى آخُر تازى اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتى روز کین باد را
خروشان سرش را ببر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
بگوش اندرش گفت رازى دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کىخسرو آید بکین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگى باش و گیتى بکوب
چنانچون سر مار افعى بچوب
از آخُر ببُر دل بیکبارگى
که او را تو باشى بکین بارگى
دگر مرکبان را همه کرد پى
برافروخت برسان آتش زنى