سیاوش

لشگر کشیدن سیاوش‏

و زان پس خروشیدن ناى و کوس

برآمد بیامد سپهدار طوس‏

بدرگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دینار بگشاد شاه‏

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

بگنجى که بد جامه نابرید

فرستاد نزد سیاوش کلید

که بر جان و بر خواسته کدخداى

توى ساز کن تا چه آیدت راى‏

گزین کرد ازان نامداران سوار

دلیران جنگى ده و دو هزار

هم از پهلو پارس و کوچ و بلوچ

ز گیلان جنگى و دشت سروچ‏

و زان پس خروشیدن ناى و کوس

برآمد بیامد سپهدار طوس‏

بدرگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دینار بگشاد شاه‏

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

بگنجى که بد جامه نابرید

فرستاد نزد سیاوش کلید

که بر جان و بر خواسته کدخداى

توى ساز کن تا چه آیدت راى‏

گزین کرد ازان نامداران سوار

دلیران جنگى ده و دو هزار

هم از پهلو پارس و کوچ و بلوچ

ز گیلان جنگى و دشت سروچ‏

سپرور پیاده ده و دو هزار

گزین کرد شاه از در کارزار

از ایران هر آن کس که گوزاده بود

دلیر و خردمند و آزاده بود

ببالا و سال سیاوش بدند

خردمند و بیدار و خامش بدند

ز گردان جنگى و نام آوران

چو بهرام و چون زنگه شاوران‏

همان پنج موبد از ایرانیان

بر افراختند اختر کاویان‏

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ز پهلو سوى دشت و هامون شدند

تو گفتى که اندر زمین جاى نیست

که بر خاک او نعل را پاى نیست‏

سر اندر سپهر اختر کاویان

چو ماه درخشنده اندر میان‏

ز پهلو برون رفت کاوس شاه

یکى تیز برگشت گرد سپاه‏

یکى آفرین کرد پر مایه کى

که اى نامداران فرخنده پى‏

مبادا جز از بخت همراهتان

شده تیره دیدار بد خواهتان‏

بنیک اختر و تندرستى شدن

بپیروزى و شاد باز آمدن‏

و زان جایگه کوس بر پیل بست

بگردان بفرمود و خود بر نشست‏

دو دیده پر از آب کاوس شاه‏

همى بود یک روز با او براه‏

سرانجام مر یکدگر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

ز دیده همى خون فرو ریختند

بزارى خروشى بر انگیختند

گواهى همى داد دل در شدن

که دیدار از آن پس نخواهد بدن‏

چنین است کردار گردنده دهر

گهى نوش بار آوردگاه زهر

سوى گاه بنهاد کاوس روى

سیاوش ابا لشکر جنگ جوى‏

سپه را سوى زابلستان کشید

ابا پیل تن سوى دستان کشید

همى بود یک چند با رود و مى

بنزدیک دستان فرخنده پى‏

گهى با تهمتن بدى مى بدست

گهى با زواره گزیدى نشست‏

گهى شاد بر تخت دستان بدى

گهى در شکار و شبستان بدى‏

چو یک ماه بگذشت لشکر براند

گو پیل تن رفت و دستان بماند

سپاهى برفتند با پهلوان

ز زابل هم از کابل و هندوان‏

ز هر سو که بد نامور لشکرى

بخواند و بیامد بشهر هرى‏

از یشان فراوان پیاده ببرد

بنه زنگه شاوران را سپرد

سوى طالقان آمد و مرو رود

سپهرش همى داد گفتى درود

از آن پس بیامد بنزدیک بلخ

نیازرد کس را بگفتار تلخ‏

و زان روى گرسیوز و بارمان

کشیدند لشکر چو باد دمان‏

سپهرم بد و بارمان پیش رو

خبر شد بدیشان ز سالار نو

که آمد سپاهى و شاهى جوان

از ایران گو پیل تن پهلوان‏

هیونى بنزدیک افراسیاب

برافگند برسان کشتى بر آب‏

که آمد ز ایران سپاهى گران

سپهبد سیاوش و با او سران‏

سپه کش چو رستم گو پیل تن

بیک دست خنجر بدیگر کفن‏

تو لشکر بیاراى و چندین مپاى

که از باد کشتى بجنبد ز جاى‏

برانگیخت برسان آتش هیون

کزین سان سخن راند با رهنمون‏

سیاوش زین سو بپاسخ نماند

سوى بلخ چون باد لشکر براند

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه

نشایست کردن بپاسخ نگاه‏

نگه کرد گرسیوز جنگ جوى

جز از جنگ جستن ندید ایچ روى‏

چو ز ایران سپاه اندر آمد بتنگ

بدروازه بلخ بر خاست جنگ‏

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

بیامد سیاوش لشکر فروز

پیاده فرستاد بر هر درى

ببلخ اندر آمد گران لشکرى‏

گریزان سپهرم بدان روى آب

بشد با سپه نزد افراسیاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن