سیاوش

رهانیدن پیران فرنگیس را

ز آخُر بیاورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان‏

خود و گرد رویین و فرشیدورد

بر آورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسید

در نامور پر جفا پیشه دید

فرنگیس را دید چون بیهشان

گرفته ورا روزبانان کشان‏

بچنگال هر یک یکى تیغ تیز

ز درگاه برخواسته رستخیز

همانگاه پیران بیامد چو باد

کسى کش خرد بود گشتند شاد

چو چشم گرامى بپیران رسید

شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختى

چرا خیره بر آتش انداختى‏

ز آخُر بیاورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان‏

خود و گرد رویین و فرشیدورد

بر آورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسید

در نامور پر جفا پیشه دید

فرنگیس را دید چون بیهشان

گرفته ورا روزبانان کشان‏

بچنگال هر یک یکى تیغ تیز

ز درگاه برخواسته رستخیز

همانگاه پیران بیامد چو باد

کسى کش خرد بود گشتند شاد

چو چشم گرامى بپیران رسید

شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختى

چرا خیره بر آتش انداختى‏

ز اسپ اندر افتاد پیران بخاک

همه جامه پهلوى کرده چاک‏

بفرمود تا روزبانان در

زمانى ز فرمان بتابند سر

بیامد دمان پیش افراسیاب

دل از درد خسته دو دیده پر آب‏

بدو گفت شاها انوشه بدى

روان را بدیدار توشه بدى‏

چه آمد ز بد بر تو اى نیکخوى

که آوردت این روز بد آرزوى‏

چرا بر دلت چیره شد راى دیو

ببرد از رخت شرم گیهان خدیو

بکشتى سیاوش را بى‏گناه

بخاک اندر انداختى نام و جاه‏

بایران رسد زین بدى آگهى

که شد خشک پالیز سرو سهى‏

بسا تاج داران ایران زمین

که با لشکر آیند پر درد و کین‏

جهان آرمیده ز دست بدى

شده آشکارا ره ایزدى‏

فریبنده دیوى ز دوزخ بجست

بیامد دل شاه ترکان بخست‏

بران اهرمن نیز نفرین سزد

که پیچد روانت سوى راه بد

پشیمان شوى زین بروز دراز

بپیچى زمانى بگرم و گداز

ندانم که این گفتن بد ز کیست

و زین آفریننده را راى چیست‏

چو دیوانه از جاى برخاستى

چنین خیره بد را بیاراستى‏

کنون زو گذشتى بفرزند خویش

رسیدى به بیچاره پیوند خویش‏

نجوید همانا فرنگیس بخت

نه اورنگ شاهى نه تاج و نه تخت‏

بفرزند با کودکى در نهان

درفشى مکن خویشتن در جهان‏

که تا زنده بر تو نفرین بود

پس از زندگى دوزخ آیین بود

اگر شاه روشن کند جان من

فرستد و را سوى ایوان من‏

گرایدونک اندیشه زین کودک است

همانا که این درد و رنج اندک است‏

بمان تا جدا گردد از کالبد

بپیش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زینسان که گفتى بساز

مرا کردى از خون او بى‏نیاز

سپهدار پیران بدان شاد شد

از اندیشه و درد آزاد شد

بیامد بدرگاه و او را ببرد

بسى نیز بر روزبانان شمرد

بى‏آزار بردش بسوى ختن

خروشان همه درگه و انجمن‏

چو آمد بایوان بگلشهر گفت

که این خوب رخ را بباید نهفت‏

تو بر پیش این نامور زینهار

بباش و بدارش پرستاروار

برین نیز بگذشت یک چند روز

گران شد فرنگیس گیتى فروز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن