سیاوش

رفتن سیاوش سدیگر بار در شبستان‏

نشست از بر تخت با گوشوار

بسر بر نهاد افسرى پر نگار

سیاوخش را در بر خویش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجى بیاراست شاه

کزان سان ندیدست کس تاج و گاه‏

ز هر چیز چندان که اندازه نیست

اگر بر نهى پیل باید دویست‏

بتو داد خواهد همى دخترم

نگه کن بروى و سر و افسرم‏

بهانه چه دارى تو از مهر من

بپیچى ز بالا و از چهر من‏

که تا من ترا دیده‏ام برده‏ام

خروشان و جوشان و آزرده‏ام‏

نشست از بر تخت با گوشوار

بسر بر نهاد افسرى پر نگار

سیاوخش را در بر خویش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجى بیاراست شاه

کزان سان ندیدست کس تاج و گاه‏

ز هر چیز چندان که اندازه نیست

اگر بر نهى پیل باید دویست‏

بتو داد خواهد همى دخترم

نگه کن بروى و سر و افسرم‏

بهانه چه دارى تو از مهر من

بپیچى ز بالا و از چهر من‏

که تا من ترا دیده‏ام برده‏ام

خروشان و جوشان و آزرده‏ام‏

همى روز روشن نبینم ز درد

بر آنم که خورشید شد لاجورد

کنون هفت سالست تا مهر من

همى خون چکاند بدین چهر من‏

یکى شاد کن در نهانى مرا

ببخشاى روز جوانى مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه

بیارایمت یاره و تاج و گاه‏

و گر سر بپیچى ز فرمان من

نیاید دلت سوى پیمان من‏

کنم بر تو بر پادشاهى تباه

شود تیره بر روى تو چشم شاه‏

سیاوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من بباد

چنین با پدر بى‏وفایى کنم

ز مردى و دانش جدایى کنم‏

تو بانوى شاهى و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه‏

و زان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آویخت سودابه چنگ‏

بدو گفت من راز دل پیش تو

بگفتم نهان از بد اندیش تو

مرا خیره خواهى که رسوا کنى

بپیش خردمند رعنا کنى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن