کیخسرو
آفرین کردن مهتران، کىخسرو را
سخن راند گویا بدین داستان
دگر گوید از گفته باستان
کنون باز گردم بآغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار
چو تاج بزرگى بسر بر نهاد
ازو شاد شد تاج و او نیز شاد
بهر جاى ویرانى آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران ببارید نم
ز روى زمین زنگ بزدود غم
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد بخواب
زمین چون بهشتى شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
سخن راند گویا بدین داستان
دگر گوید از گفته باستان
کنون باز گردم بآغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار
چو تاج بزرگى بسر بر نهاد
ازو شاد شد تاج و او نیز شاد
بهر جاى ویرانى آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران ببارید نم
ز روى زمین زنگ بزدود غم
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد بخواب
زمین چون بهشتى شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
چو جمّ و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه
جهان شد پر از خوبى و ایمنى
ز بد بسته شد دست اهریمنى
فرستادگان آمد از هر سوى
ز هر نامدارى و هر پهلوى
پس آگاهى آمد سوى نیمروز
بنزد سپهدار گیتى فروز
که خسرو ز توران بایران رسید
نشست از بر تخت کو را سزید
بیاراست رستم بدیدار شاه
ببیند که تا هست زیباى گاه
ابا زال سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
سپاهى که شد دشت چون آبنوس
بدرّید هر گوش ز آواى کوس
سوى شهر ایران گرفتند راه
زواره فرامرز و پیل و سپاه
بپیش اندرون زال با انجمن
درفش بنفش از پس پیل تن
پس آگاهى آمد بر شهریار
که آمد ز ره پهلوان سوار
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت کاباد مان
که اویست پروردگار پدر
و زویست پیدا بگیتى هنر
بفرمود تا گیو و گودرز و طوس
برفتند با ناى رویین و کوس
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
همه بر نهادند گردان کلاه
یکى لشکر از جاى برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند
برفتند پیشش بدو روزه راه
چنین پهلوانان و چندین سپاه
درفش تهمتن چو آمد پدید
بخورشید گرد سپه بر دمید
خروش آمد و ناله بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
بپیش گو پیل تن راندند
بشادى برو آفرین خواندند
گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسید شیراوژن از شهریار
ز رستم سوى زال سام آمدند
گشاده دل و شاد کام آمدند
نهادند سوى فرامرز روى
گرفتند شادى بدیدار اوى
و زان جایگه سوى شاه آمدند
بدیدار فرخ کلاه آمدند
چو خسرو گو پیل تن را بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روى زمین
برستم چنین گفت کاى پهلوان
همیشه بدى شاد و روشن روان
بگیتى خردمند و خامش توى
که پروردگار سیاوش توى
سر زال زان پس ببر در گرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
گوان را بتخت مهى بر نشاند
بریشان همى نام یزدان بخواند
نگه کرد رستم سر و پاى اوى
نشست و سخن گفتن و راى اوى
رخش گشت پر خون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسى یاد کرد
بشاه جهان گفت کاى شهریار
جهان را توى از پدر یادگار
ندیدم من اندر جهان تاج ور
بدین فرّ و مانندگىء پدر
و زان پس چو از تخت برخاستند
نهادند خوان و مى آراستند
جهاندار تا نیمى از شب نخفت
گذشته سخنها همه باز گفت