کیخسرو
مردن کىکاوس
چو با ایمنى گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کاى برتر از روزگار
تو باشى بهر نیکى آموزگار
ز تو یافتم فرّ و اورنگ و بخت
بزرگى و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردى کسى را چو من بهرهمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا یکى کینه ور
بکین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهان بین خویش
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوى با فرّ و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو با ایمنى گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کاى برتر از روزگار
تو باشى بهر نیکى آموزگار
ز تو یافتم فرّ و اورنگ و بخت
بزرگى و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردى کسى را چو من بهرهمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا یکى کینه ور
بکین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهان بین خویش
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوى با فرّ و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موى مشکین چو کافور گشت
همان سرو یا زنده شد چون کمان
ندارم گران گر سر آید زمان
بسى بر نیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کىخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوى
پیاده برفتند بىرنگ و بوى
همه جامههاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخى بلند
بکردند بالاى او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبیقى و دیباى رومى سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز کافور و ز مشک تاج
چو برگشت کىخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسى نیز کاوس کى را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سراى سپنج
نمانى درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشى و گر زردهشت
نهالى ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتى ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادى شده دور و ز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرّین کلاه
بشاهى برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
یکى سور بد در جهان سر بسر
چو بر تخت بنشست پیروزگر
برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیر دست