شيرويه
گریستن شیرویه
چو بشنید شیروى بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج و تخت
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همى داشتندى ستوه
بگفتار زشت و بخون پدر
جوان را همى سوختندى جگر
فرود آمد از تخت شاهى قباد
دو دست گرامى بسر بر نهاد
ز مژگان همى بر برش خون چکید
چو آگاهى او بدشمن رسید
چو برزد سر از تیره کوه آفتاب
بداندیش را سر بر آمد ز خواب
برفتند یک سر سوى بارگاه
چو بشنید بنشست بر گاه شاه
چو بشنید شیروى بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج و تخت
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همى داشتندى ستوه
بگفتار زشت و بخون پدر
جوان را همى سوختندى جگر
فرود آمد از تخت شاهى قباد
دو دست گرامى بسر بر نهاد
ز مژگان همى بر برش خون چکید
چو آگاهى او بدشمن رسید
چو برزد سر از تیره کوه آفتاب
بداندیش را سر بر آمد ز خواب
برفتند یک سر سوى بارگاه
چو بشنید بنشست بر گاه شاه
برفتند گردنکشان پیش او
ز گردان بیگانه و خویش او
نشستند با روى کرده دژم
زبانشان نجنبید بر بیش و کم
بدانست کایشان بدانسان دژم
نشسته چرایند با درد و غم
بدیشان چنین گفت کان شهریار
کجا باشد از پشت پروردگار
که غمگین نباشد بدرد پدر
نخوانمش جز بدتن و بد گهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده تر باشد از پوده بید
چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هر کس که گوید پرستم دو شاه
تو او را بدل ناهشیوار خوان
وگر ارجمندى بود خوار خوان
چنین داد شیروى پاسخ که شاه
چو بىگنج باشد نیرزد سپاه
سخن خوب رانیم یک ماه نیز
ز راه درشتى نگوییم چیز
مگر شاد باشیم ز اندرز او
که گنجست سرتاسر این مرز او
چو پاسخ شنیدند برخاستند
سوى خانهها رفتن آراستند
بخوالیگران شاه شیروى گفت
که چیزى ز خسرو نباید نهفت
بپیشش همه خوان زرین نهید
خورشها برو چرب و شیرین نهید
برنده همى برد و خسرو نخورد
ز چیزى که دیدى بخوان گرم و سرد
همه خوردش از دست شیرین بدى
که شیرین بخوردنش غمگین بدى