شيرويه

خواستن بزرگان از شیروى، مرگ خسرو و کشته شدن او به دست مهرهرمزد

هرانکس که بد کرد با شهریار

شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شیروى ترسنده و خام بود

همان تخت پیش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرک دید

که روز بزرگان نخواهد رسید

برفتند هر کس که بد کرده بود

بدان کار تاب اندر آورده بود

ز درگاه یک سر بنزد قباد

ازان کار بیداد کردند یاد

هرانکس که بد کرد با شهریار

شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شیروى ترسنده و خام بود

همان تخت پیش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرک دید

که روز بزرگان نخواهد رسید

برفتند هر کس که بد کرده بود

بدان کار تاب اندر آورده بود

ز درگاه یک سر بنزد قباد

ازان کار بیداد کردند یاد

که یک بار گفتیم و این دیگرست

ترا خود جزین داورى در سرست‏

نشسته بیک شهر بى‏بر دو شاه

یکى گاه دارد یکى زیر گاه‏

چو خویشى فزاید پدر با پسر

همه بندگان را ببرند سر

نییم اندرین کار همداستان

مزن زین سپس پیش ما داستان‏

بترسید شیروى و ترسنده بود

که در چنگ ایشان یکى بنده بود

چنین داد پاسخ که سر سوى دام

نیارد مگر مردم زشت نام‏

شما را سوى خانه باید شدن

بران آرزو راى باید زدن‏

بجویید تا کیست اندر جهان

که این رنج بر ما سر آرد نهان‏

کشنده همى جست بد خواه شاه

بدان تا کنندش نهانى تباه‏

کس اندر جهان زهره آن نداشت

ز مردى همان بهره آن نداشت‏

که خون چنان خسروى ریختى

همى کوه در گردن آویختى‏

ز هر سو همى جست بدخواه شاه

چنین تا بدیدند مردى براه‏

دو چشمش کبود و دو رخساره زرد

تنى خشک و پر موى و رخ لاژورد

پر از خاک پاى و شکم گرسنه

تن مرد بیدادگر برهنه‏

ندانست کس نام او در جهان

میان کهان و میان مهان‏

بر زاد فرخ شد این مرد زشت

که هرگز مبیناد خرّم بهشت‏

بدو گفت کاین رزم کار منست

چو سیرم کنى این شکار منست‏

بدو گفت رو گر توانى بکن

وزین بیش مگشاى لب بر سخن‏

یکى کیسه دینار دادم ترا

چو فرزند او یار دادم ترا

یکى خنجرى تیز دادش چو آب

بیامد کشنده سبک پر شتاب‏

چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه

ورا دید پا بند در پیش گاه‏

بلرزید خسرو چو او را بدید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

بدو گفت کاى زشت نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست‏

مرا مهر هرمزد خوانند گفت

غریبم بدین شهر بى‏یار و جفت‏

چنین گفت خسرو که آمد زمان

بدست فرومایه بد گمان‏

بمردم نماند همى چهر او

بگیتى نجوید کسى مهر او

یکى ریدکى پیش او بد بپاى

بریدک چنین گفت کاى رهنماى‏

برو تشت آب آر و مشک و عبیر

یکى پاک تر جامه دلپذیر

پرستنده بشنید آواز اوى

ندانست کودک همى راز اوى‏

ز پیشش بیامد پرستار خرد

یکى تشت زرین بر شاه برد

ابا جامه و آبدستان و آب

همى کرد خسرو ببردن شتاب‏

چو برسم بدید اندر آمد بواژ

نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

چو آن جامه‏ها را بپوشید شاه

بزمزم همى توبه کرد از گناه‏

یکى چادر نو بسر در کشید

بدان تا رخ جان ستان را ندید

بشد مهر هرمزد خنجر بدست

در خانه پادشا را ببست‏

سبک رفت و جامه ازو درکشید

جگرگاه شاه جهان بردرید

بپیچید و بر زد یکى سرد باد

بزارى بران جامه بر جان بداد

برین گونه گردد جهان جهان

همى راز خویش از تو دارد نهان‏

سخن سنج بى‏رنج گر مرد لاف

نبیند ز کردار او جز گزاف‏

اگر گنج دارى و گر گرم و رنج

نمانى همى در سراى سپنج‏

بى‏آزارى و راستى برگزین

چو خواهى که یابى بداد آفرین‏

چو آگاهى آمد ببازار و راه

که خسرو بران گونه بر شد تباه‏

همه بدگمانان بزندان شدند

بایوان آن مستمندان شدند

گرامى ده و پنج فرزند بود

بایوان شاه آنک در بند بود

بزندان بکشتندشان بى‏گناه

بدانگه که برگشته شد بخت شاه‏

جهاندار چیزى نیارست گفت

همى داشت آن اندازه اندر نهفت‏

چو بشنید شیرویه چندى گریست

ازان پس نگهبان فرستاد بیست‏

بدان تا زن و کودکانشان نگاه

بدارد پس از مرگ آن کشته شاه‏

شد آن پادشاهى و چندان سپاه

بزرگى و مردى و آن دستگاه‏

که کس راز شاهنشهان آن نبود

نه از نامداران پیشین شنود

یکى گشت با آنک نانى فراخ

نیابد نبیند بر و بوم و کاخ‏

خردمند گوید نیارد بها

هر آنکس که ایمن شد از اژدها

جهان را مخوان جز دلاور نهنگ

بخاید بدندان چو گیرد بچنگ‏

سرآمد کنون کار پرویز شاه

شد آن نامور تخت و گنج و سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن