باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى
حکایت حسود
حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد .
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه ؟
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست
.