باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند و گویند:

مبین آن : بى حمیت را که هرگز

نخواهد دید روى نیکبختى

که آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختى

و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم : عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارید : امید و بیم ، یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن .

کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه

گفت : این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟

راستى موجب رضاى خدا است

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است ؟

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان . کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است ؟ گفتا : شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند. گفت : ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرد بود . تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

به دریا در منافع بى شمار است

اگر خواهى ، سلامت در کنار است

رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند : دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند .

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یارى و برادر خواندگى

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالى و درماندگى

دیدم که متغیر می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحبدیوان رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین برآمد ، لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکى است

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد . چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینى که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآورد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج ، روزى افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن .بدین کلمه اختصار کردیم .

ندانستى که بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم ؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *