باب سوم در فضيلت قناعت
حکایت موسی علیه السلام
موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده . گفت : ای موسی دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بجان آمدم . موسی دعا کرد و برفت . پس از چند روز که باز آمد از مناجات ، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده . گفت : این چه حالت است ؟ گفتند : خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ، اکنون به قصاص فرموده اند . و لطیفان گفته اند :
گربه مسکین اگر پر داشتى
تخم گنجشک از جهان برداشتى
عاجز باشد که دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار .
ماذا اخاضک یا مغرور فی الخطر
حتی هلکت فلیت النمل لم یطر
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلى خواهد به ضرورت سرش
آن نشنیدى که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش ؟
پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمی دارست.
آن کس که توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
.