باب سوم در فضيلت قناعت

حکایت یکى از ملوک

یکى از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب درآمد . خانه دهقانی دیدند . ملک گفت : شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد . یکی از وزرا گفت : لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن ، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم . دهقان را خبر شد ، ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت : قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد ، شبانگاه به منزل او نقل کردند ، بامدادانش خلعت نعمت فرمود . شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می گفت :

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم

از التفات به مهمانسراى دهقانى

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *