دارای
پادشاهى داراى داراب چهارده سال بود
چو دارا بدل سوک داراب داشت
بخورشید تاج مهى بر فراشت
یکى مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست بر گاه گفت اى سران
سرافراز گردان و کنداوران
سرى را نخواهیم که افتد بچاه
نه از چاه خوانم سوى تخت و گاه
کسى کو ز فرمان من بگذرد
سرش را همى تن بسر نشمرد
و گر هیچ تاب اندر آرد بدل
بشمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هر انکس که دارند گنج
نخواهم کسى شاد دل ما برنج
نخواهم که باشد مرا رهنماى
منم رهنماى و منم دلگشاى
چو دارا بدل سوک داراب داشت
بخورشید تاج مهى بر فراشت
یکى مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست بر گاه گفت اى سران
سرافراز گردان و کنداوران
سرى را نخواهیم که افتد بچاه
نه از چاه خوانم سوى تخت و گاه
کسى کو ز فرمان من بگذرد
سرش را همى تن بسر نشمرد
و گر هیچ تاب اندر آرد بدل
بشمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هر انکس که دارند گنج
نخواهم کسى شاد دل ما برنج
نخواهم که باشد مرا رهنماى
منم رهنماى و منم دلگشاى
ز گیتى خور و بخش و پیمان مراست
بزرگى و شاهى و فرمان مراست
دبیر خردمند را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
یکى نامه بنوشت فرّخ دبیر
ز داراى داراب بن اردشیر
بهر سو که بد شاه و خود کامهیى
بفرمود چون خنجرى نامهیى
که هر کو ز راى و ز فرمان من
بپیچد ببیند سر افشان من
همه گوش یک سر بفرمان نهید
اگر جان ستانید اگر جان دهید
سر گنجهاى پدر برگشاد
سپه را همه خواند و روزى بداد
ز چار اندر آمد درم تا بهشت
یکى را بجام و یکى را بتشت
درم داد و دینار و برگستوان
همان جوشن و تیغ و گرز گران
هرانکس که بد کار دیده سرى
ببخشید بر هر سرى کشورى
یکى را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز با ارز داد
فرستاده آمد ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشورى همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پى بود با او کسى را نه تاو
یکى شارستان کرد نوشاد نام
باهواز گشتند و ز شادکام
کسى را که درویش بد داد داد
بخواهندگان گنج و بنیاد داد