اسکندر

جنگ اسکندر با هندوان و کشته شدن فور بر دست او

چو اسکندر آمد بنزدیک فور

بدید آن سپه این سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم از دو روى

برفتند گردان پرخاش جوى‏

باسپ و بنفط آتش اندر زدند

همه لشکر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سیاه

بجنبید ازان کاهنین بد سپاه‏

چو پیلان بدیدند ز آتش گریز

برفتند با لشکر از جاى تیز

ز لشکر بر آمد سراسر خروش

بزخم آوریدند پیلان بجوش‏

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت

بماندند زان پیل بانان شگفت‏

همه لشکر هند گشتند باز

همان ژنده پیلان گردن فراز

چو اسکندر آمد بنزدیک فور

بدید آن سپه این سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم از دو روى

برفتند گردان پرخاش جوى‏

باسپ و بنفط آتش اندر زدند

همه لشکر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سیاه

بجنبید ازان کاهنین بد سپاه‏

چو پیلان بدیدند ز آتش گریز

برفتند با لشکر از جاى تیز

ز لشکر بر آمد سراسر خروش

بزخم آوریدند پیلان بجوش‏

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت

بماندند زان پیل بانان شگفت‏

همه لشکر هند گشتند باز

همان ژنده پیلان گردن فراز

سکندر پس لشکر بدگمان

همى تاخت بر سان باد دمان‏

چنین تا هوا نیلگون شد برنگ

سپه را نماند آن زمان جاى جنگ‏

جهانجوى با رومیان همگروه

فرود آمد اندر میان دو کوه‏

طلایه فرستاد هر سو براه

همى داشت لشکر ز دشمن نگاه‏

چو پیدا شد آن شوشه تاج شید

جهان شد بسان بلور سپید

بر آمد خروش از بر گاودم

دم ناى سرغین و رویینه خم‏

سپه با سپه جنگ بر ساختند

سنانها بابر اندر افراختند

سکندر بیامد میان دو صف

یکى تیغ رومى گرفته بکف‏

سوارى فرستاد نزدیک فور

که او را بخواند بگوید ز دور

که آمد سکندر بپیش سپاه

بدیدار جوید همى با تو راه‏

سخن گوید و گفت تو بشنود

اگر داد گویى بدان بگرود

چو بشنید زو فور هندى برفت

بپیش سپاه آمد از قلب تفت‏

سکندر بدو گفت کاى نامدار

دو لشکر شکسته شد از کارزار

همى دام و دد مغز مردم خورد

همى نعل اسپ استخوان بسپرد

دو مردیم هر دو دلیر و جوان

سخن‏گوى و با مغز دو پهلوان‏

دلیران لشکر همه کشته‏اند

و گر زنده از رزم برگشته‏اند

چرا بهر لشکر همه کشتن است

و گر زنده از رزم برگشتن است‏

میان را ببندیم و جنگ آوریم

چو باید که کشور بچنگ آوریم‏

ز ما هرک او گشت پیروز بخت

بدو ماند این لشکر و تاج و تخت‏

ز رومى سخنها چو بشنید فور

خریدار شد رزم او را بسور

تن خویش را دید با زور شیر

یکى باره چون اژدهاى دلیر

سکندر سوارى بسان قلم

سلیحى سبک بادپایى دژم‏

بدو گفت کاینست آیین و راه

بگردیم یک با دگر بى‏سپاه‏

دو خنجر گرفتند هر دو بکف

بگشتند چندان میان دو صف‏

سکندر چو دید آن تن پیل مست

یکى کوه زیر اژدهایى بدست‏

بآورد ازو ماند اندر شگفت

غمى شد دل از جان خود بر گرفت‏

همى گشت با او بآوردگاه

خروشى بر آمد ز پشت سپاه‏

دل فور پر درد شد زان خروش

بران سو کشیدش دل و چشم و گوش‏

سکندر چو باد اندر آمد ز گرد

بزد تیغ تیزى بران شیر مرد

ببرّید پى بر بر و گردنش

ز بالا بخاک اندر آمد تنش‏

سر لشکر روم شد بآسمان

برفتند گردان لشکر دمان‏

یکى کوس بودش ز چرم و هژبر

که آواز او بر گذشتى ز ابر

بر آمد دم بوق و آواى کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس‏

بران هم نشان هندوان رزمجوى

بتنگى بروى اندر آورده روى‏

خروش آمد از روم کاى دوستان

سر مایه مرز هندوستان‏

سر فور هندى بخاک اندرست

تن پیلوارش بچاک اندرست‏

شما را کنون از پى کیست جنگ

چنین زخم شمشیر و چندین درنگ‏

سکندر شما را چنان شد که فور

ازو جست باید همى رزم و سور

برفتند گردان هندوستان

بآواز گشتند همداستان‏

تن فور دیدند پر خون و خاک

بر و تنش کرده بشمشیر چاک‏

خروشى بر آمد ز لشکر بزار

فرو ریختند آلت کارزار

پر از درد نزدیک قیصر شدند

پر از ناله و خاک بر سر شدند

سکندر سلیح گوان بازداد

بخوبى ز هر گونه آواز داد

چنین گفت کز هند مردى بمرد

شما را بغم دل نباید سپرد

نوازش کنون من بافزون کنم

بکوشم که غم نیز بیرون کنم‏

ببخشم شما را همه گنج اوى

حرامست بر لشکرم رنج اوى‏

همه هندوان را توانگر کنم

بکوشم که با تخت و افسر کنم‏

و زان جایگه شد بر تخت فور

بران جشن ماتم برین جشن سور

چنین است رسم سراى سپنج

بخواهد که مانى بدو در برنج‏

بخور هرچ دارى منه بازپس

تو رنجى چرا ماند باید بکس‏

همى بود بر تخت قیصر دو ماه

ببخشید گنجش همه بر سپاه‏

یکى با گهر بود نامش سورگ

ز هندوستان پهلوانى سترگ‏

سر تخت شاهى بدو داد و گفت

که دینار هرگز مکن در نهفت‏

ببخش و بخور هرچ آید فراز

بدین تاج و تخت سپنجى مناز

که گاهى سکندر بود گاه فور

گهى درد و خشمست و گه کام و سور

درم داد و دینار لشکرش را

بیاراست گردان کشورش را

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن