اسکندر
دیدن اسکندر شگفتیها به شهر هروم
همى رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانى هروم
که آن شهر یک سر زنان داشتند
کسى را دران شهر نگذاشتند
سوى راست پستان چو آن زنان
بسان یکى نار بر پرنیان
سوى چپ بکردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد بروز نبرد
چو آمد بنزدیک شهر هروم
سر افراز با نامداران روم
یکى نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرّخ نژاد
بعنوان بر از شاه ایران و روم
سوى آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را بعمرى همى بسپرد
همى رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانى هروم
که آن شهر یک سر زنان داشتند
کسى را دران شهر نگذاشتند
سوى راست پستان چو آن زنان
بسان یکى نار بر پرنیان
سوى چپ بکردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد بروز نبرد
چو آمد بنزدیک شهر هروم
سر افراز با نامداران روم
یکى نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرّخ نژاد
بعنوان بر از شاه ایران و روم
سوى آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را بعمرى همى بسپرد
شنید انک ما در جهان کردهایم
سر مهترى بر کجا بردهایم
کسى کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالى بجز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایى بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
بدل آشتى دارم و راى بزم
اگر هیچ دارید دانندهیى
خردمند و بیدار خوانندهیى
چو بر خواند این نامه پندمند
بر آن کس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفى ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسى نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا بنزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردى ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
بدیدار رومى بهامون شدند
بر ان نامه بر شد جهان انجمن
از یشان هر انکس که بد راى زن
چو این نامه بر خواند داناى شهر
ز راى دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزى شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه بر خواندیم
نخستین که گفتى ز شاهان سخن
ز پیروزى و رزمهاى کهن
اگر لشکر آرى بشهر هروم
نبینى ز نعل و پى اسپ بوم
بىاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنى بر هزاران زنست
همه شب بخفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونى بتنگ اندریم
ز چندین یکى را نبودست شوى
که دوشیزگانیم و پوشیده روى
ز هر سو که آیى بین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینى گذر
ز ما هر زنى کو گراید بشوى
ازان پس کس او را نه بینیم روى
بباید گذشتن بدریاى ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کرد شوى
زن آسا و جوینده رنگ و بوى
هم آن خانه جاوید جاى وى است
بلند آسمانش هواى وى است
و گر مردوش باشد و سر فراز
بسوى هرومش فرستند باز
و گر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکى شیر مرد
یکى تاج زرّینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز مازن بود سى هزار
که با تاج زرّند و با گوشوار
که مردى ز گردنکشان روز جنگ
بچنگال او خاک شد بىدرنگ
تو مردى بزرگى و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن بر آویختى
ز آویختن نیز بگریختى
یکى ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتى نگردد کهن
چو خواهى که با نامداران روم
بیایى بگردى بمرز هروم
چو با راستى باشى و مردمى
نبینى جز از خوبى و خرّمى
بپیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپرى
زنى بود گویا به پیغمبرى
ابا تاج و با جامه شاهوار
همى رفت با خوب رخ ده سوار
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندى براه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینا دلى برگزید
بدیشان پیامى فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
بگرد جهان شهریارى نماند
همان بر زمین نامدارى نماند
که نه سر بسر پیش من کهترند
و گر چه بلندند و نیک اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهى برین سان که هامون و کوه
همى گردد از سمّ اسپان ستوه
مرا راى دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان راى و فر
سوارى و زیبایى و پاى و پر
ز کار زِهِشتان بپرسم نهان
که بىمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونى ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکى انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوى و داننده و هوشیار
ابا هر صدى بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
ابا گوهران هر یکى سى رطل
چو دانیم کامد بنزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش براه
چو آمد بنزدیک ما آگهى
ز دانایى شاه و ز فرّهى
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه بر گرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکى باد خاست
وزو برف با کوه و در گشت راست
تبه شد بسى مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
بر آمد یکى ابر و دودى سیاه
بر آتش همى رفت گفتى سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا بشهرى رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
بکردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان بکردار خون
همى از دهان آتش آمد برون
بسى پیل بردند پیشش براه
همان هدیه مردمان سپاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازانجا بیامد دمان و دنان
دل آراسته سوى شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکى بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جاى روشن دل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها برنگ و نگار
چو آمد سکندر بشهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوى
همان جامه و گوهر و رنگ و بوى
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرّمى جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندر آمد بشهر
بدیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همى باز جست
همى بود تا رازها شد درست