اسکندر
شیون کردن مادر و زن اسکندر بر او
ازان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همى گفت کاى نامور پادشا
جهاندار و نیک اختر و پارسا
بنزدیکى اندر تو دورى ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
از ان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کاى شاه آزاد مرد
جهاندار داراى دارا کجاست
کزو داشت گیتى همى پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهر زور
ازان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همى گفت کاى نامور پادشا
جهاندار و نیک اختر و پارسا
بنزدیکى اندر تو دورى ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
از ان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کاى شاه آزاد مرد
جهاندار داراى دارا کجاست
کزو داشت گیتى همى پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهر زور
دیگر شهریاران که روز نبرد
سرانشان ز باد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستى ز مرگ
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همى دارى از مردم خویش راز
چو کردى جهان از بزرگان تهى
بینداختى تاج شاهنشهى
درختى که کشتى چو آمد ببار
دل خاک بینم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد بزیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق او را بخاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
ز باد اندر آرد برد سوى دم
نه دادست پیدا نه پیدا ستم
نیابى بچون و چرا نیز راه
نه کهتر برین دست یابد نه شاه
همه نیکوى باید و مردمى
جوانمردى و خوردن و خرّمى
جز اینت نبینم همى بهرهیى
اگر کهتر آیى و گر شهرهیى
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
بدانجا نیابى تو خرّم بهشت
چنین است رسم سراى کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو اوسى و شش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتى بمشت
بر آورد پر مایه ده شارستان
شد آن شارستانها کنون خارستان
بجست آنچ هرگز نجستست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن
چو از برف و باران سراى کهن
گذشتم ازین سدّ اسکندرى
همه بهترى باد و نیک اخترى
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانى و گر صد هزار
بخاک اندر آید سر انجام کار
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد