اسکندر

نامه نوشتن اسکندر نزد بزرگان ایران

ز کرمان کس آمد سوى اصفهان

بجایى که بودند ز ایران مهان‏

بنزدیک پوشیده رویان شاه

بیامد یکى مرد با دستگاه‏

بدیشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ایشان شمرد

چنین گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانید کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم‏

فزونست ازان نیکویها که بود

بتیمار رخ را نشاید شخود

همه مرگ راییم شاه و سپاه

اگر دیر مانیم اگر چند گاه‏

بنه سوى شهر صطخر آورید

بپیوند ما نیز فخر آورید

ز کرمان کس آمد سوى اصفهان

بجایى که بودند ز ایران مهان‏

بنزدیک پوشیده رویان شاه

بیامد یکى مرد با دستگاه‏

بدیشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ایشان شمرد

چنین گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانید کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم‏

فزونست ازان نیکویها که بود

بتیمار رخ را نشاید شخود

همه مرگ راییم شاه و سپاه

اگر دیر مانیم اگر چند گاه‏

بنه سوى شهر صطخر آورید

بپیوند ما نیز فخر آورید

همانست ایران که بود از نخست

بباشید شادان دل و تن درست‏

نوشتند نامه بهر کشورى

بهر نامدارى و هر مهترى‏

ز اسکندر فیلقوس بزرگ

جهانگیر و با کینه جویان سترگ‏

بداد و دهش دل توانگر کنید

بر آزادگى بر سر افسر کنید

که فرجام هم روزمان بگذرد

زمانه پى ما همى بشمرد

سوى موبدان نامه‏یى همچنین

پر افروزش و پوزش و آفرین‏

سر نامه از پادشاه کیان

سوى کاردانان ایرانیان‏

چو عنبر سر خامه چین بشست

سر نامه بود آفرین از نخست‏

بران دادگر کو جهان آفرید

پس از آشکارا نهان آفرید

دو گیتى پدید آمد از کاف و نون

چرا نى بفرمان او در نه چون‏

سپهرى برین سان که بینى روان

توانا و دانا جز او را مخوان‏

بباشد بفرمان او هرچ خواست

همه بندگانیم و او پادشاست‏

ازو باد بر نامداران درود

بر اندازه هر یکى بر فزود

جز از نیک نامى و فرهنگ و داد

ز کردار گیتى مگیرید یاد

بپیروزى اندر غم آمد مرا

بسور اندرون ماتم آمد مرا

بدارنده آفتاب بلند

که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

یکى بنده بودش نه بیگانه بود

کنون یافت بادافره ایزدى

چو بد ساخت آمد برویش بدى‏

شما داد جویید و پیمان کنید

زبان را بپیمان گروگان کنید

چو خواهید کز چرخ یابید بخت

ز من بدره و برده و تاج و تخت‏

پر از درد دار است روشن دلم

بکوشم کز اندرز او نگسلم‏

هرانکس که آید بدین بارگاه

درم یابد و ارج و تخت و کلاه‏

چو خواهد که باشد بایوان خویش

نگردد گریزان ز پیمان خویش‏

بیابند چیزى که خواهد ز گنج

ازان پس نبیند کسى درد و رنج‏

درم را بنام سکندر زنید

بکوشید و پیمان ما مشکنید

نشستنگه شهریاران خویش

بسازید زین پس بآیین پیش‏

مدارید بازار بى‏پاسبان

که راند همى نام من بر زبان‏

مدارید بى‏مرزبان مرز خویش

پدید آورید اندرین ارز خویش‏

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

بمانید شادان دل و سودمند

ز هر شهر زیبا پرستنده‏یى

پر از شرم بیدار دل بنده‏یى‏

که شاید بمشکوى زرّین ما

بداند پرستیدن آیین ما

چنان کو برفتن نباشد دژم

نشاید که بر برده باشد ستم‏

فرستید سوى شبستان ما

بنزدیک خسرو پرستان ما

غریبان که بر شهرها بگذرند

چماننده پاى و لبان ناچرند

دل از عیب صافى و صوفى بنام

بدرویشى اندر دلى شادکام‏

ز خواهندگان نامشان سر کنید

شمار اندر آغاز دفتر کنید

هر آن کس که هست از شما مستمند

کجا یافت از کار دارى گزند

دل و پشت بیدادگر بشکنید

همه بیخ و شاخش ز بن بر کنید

نهادن بد و کار کردن بدوى

بیابم همان چون کنم جست و جوى‏

کنم زنده بر دار بد نام را

که گم کرد ز آغاز فرجام را

کسى کو ز فرمان ما بگذرد

بفرجام زان کار کیفر برد

چو نامه فرستاده شد بر گرفت

جهانى بآرام در بر گرفت‏

ز کرمان بیامد بشهر صطخر

بسر بر نهاد آن کیى تاج فخر

تو راز جهان تا توانى مجوى

که او زود پیچد ز جوینده روى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن