اسکندر

پادشاهى اسکندر چهارده سال بود

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

که با جان شاهان خرد باد جفت‏

که پیروزگر در جهان ایزدست

جهاندار کز وى نترسد بدست‏

بد و نیک هم بگذرد بى‏گمان

رهایى نباشد ز چنگ زمان‏

هرانکس که آید بدین بارگاه

که باشد ز ما سوى ما دادخواه‏

اگر گاه بار آید ار نیم شب

بپاسخ رسد چون گشاید دو لب‏

چو پیروزگر فرّهى دادمان

در بخت پیروز بگشادمان‏

همه زیر دستان بیابند بهر

بکوه و بیابان و دریا و شهر

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

که با جان شاهان خرد باد جفت‏

که پیروزگر در جهان ایزدست

جهاندار کز وى نترسد بدست‏

بد و نیک هم بگذرد بى‏گمان

رهایى نباشد ز چنگ زمان‏

هرانکس که آید بدین بارگاه

که باشد ز ما سوى ما دادخواه‏

اگر گاه بار آید ار نیم شب

بپاسخ رسد چون گشاید دو لب‏

چو پیروزگر فرّهى دادمان

در بخت پیروز بگشادمان‏

همه زیر دستان بیابند بهر

بکوه و بیابان و دریا و شهر

نخواهیم باژ از جهان پنج سال

جز آن کس که گوید که هستم همال‏

بدرویش بخشیم بسیار چیز

ز دارنده چیزى نخواهیم نیز

چو اسکندر این نیکویها بگفت

دل پادشا گشت با داد جفت‏

ز ایوان بر آمد یکى آفرین

بران دادگر شهریار زمین‏

ازان پس پراگنده شد انجمن

جهاندار بنشست با راى زن‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *