ایرج

آگاهى یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

فریدون نهاده دو دیده براه

سپاه و کلاه آرزومند شاه‏

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کى آگاه بود

همى شاه را تخت پیروزه ساخت

همى تاج را گوهر اندر نشاخت‏

پذیره شدن را بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین بهر کشورش‏

بزین اندرون بود شاه و سپاه

یکى گرد تیره بر آمد ز راه‏

هیونى برون آمد از تیره گرد

نشسته برو سوگوارى بدرد

فریدون نهاده دو دیده براه

سپاه و کلاه آرزومند شاه‏

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کى آگاه بود

همى شاه را تخت پیروزه ساخت

همى تاج را گوهر اندر نشاخت‏

پذیره شدن را بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین بهر کشورش‏

بزین اندرون بود شاه و سپاه

یکى گرد تیره بر آمد ز راه‏

هیونى برون آمد از تیره گرد

نشسته برو سوگوارى بدرد

خروشى بر آورد دل سوگوار

یکى زرّ تابوتش اندر کنار

بتابوت زر اندرون پرنیان

نهاده سر ایرج اندر میان‏

ابا ناله و آه و با روى زرد

بپیش فریدون شد آن شوخ‏مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید

سر ایرج آمد بریده پدید

بیافتاد ز اسپ آفریدون بخاک

سپه سربسر جامه کردند چاک‏

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید

که دیدن دگرگونه بودش امید

چو خسرو بر آن گونه آمد ز راه

چنین بازگشت از پذیره سپاه‏

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران برنگ آبنوس‏

تبیره سیه کرده و روى پیل

پراکنده بر تازى اسپانش نیل‏

پیاده سپهبد پیاده سپاه

پر از خاک سر بر گرفتند راه‏

خروشیدن پهلوانان بدرد

کنان گوشت تن را بر آن رادمرد

برین گونه گردد بما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود بمهر زمانه گمان

نه نیکو بود راستى در کمان

چو دشمنش گیرى نمایدت مهر

و گر دوست خوانى نبینش چهر

یکى پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتى ببایدت شست

سپه داغ دل شاه با هاى و هوى

سوى باغ ایرج نهادند روى‏

بروزى کجا جشن شاهان بدى

و زان پیشتر بزمگاهان بدى

فریدون سر شاه‏پور جوان

بیامد ببر بر گرفته نوان‏

بر آن تخت شاهنشهى بنگرید

سر شاه را نز در تاج دید

همان حوض شاهان و سرو سهى

درخت گلفشان و بید و بهى‏

تهى دید از آزادگان جشنگاه

بکیوان بر آورده گرد سیاه‏

همى سوخت باغ و همى خست روى

همى ریخت اشک و همى کند موى‏

میان را بزنّار خونین ببست

فکند آتش اندر سراى نشست‏

گلستانش بر کند و سروان بسوخت

بیکبارگى چشم شادى بدوخت‏

نهاده سر ایرج اندر کنار

سر خویشتن کرد زى کردگار

همى گفت کاى داور دادگر

بدین بى‏گنه کشته اندر نگر

بخنجر سرش کنده در پیش من

تنش خورده شیران آن انجمن‏

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

که هرگز نبینند جز تیره روز

بداغى جگرشان کنى آژده

که بخشایش آرد بریشان دده‏

همى خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکى نامور

بیاید برین کین ببندد کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم‏

برین گونه بگریست چندان بزار

همى تا گیا رستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او

شده تیره روشن جهان بین او

در بار بسته گشاده زبان

همى گفت کاى داور راستان‏

کس از تاج داران بدین سان نمرد

که مر دست این نامبردار گرد

سرش را بریده بزار اهرمن

تنش را شده کام شیران کفن‏

خروشى بزارى و چشمى پر آب

ز هر دام و دد برده آرام و خواب‏

سراسر همه کشورش مرد و زن

بهر جاى کرده یکى انجمن‏

همه دیده پر آب و دل پر ز خون

نشسته بتیمار و گرم اندرون‏

همه جامه کرده کبود و سیاه

نشسته باندوه در سوگ شاه‏

چه مایه چنین روز بگذاشتند

همه زندگى مرگ پنداشتند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن