رزم ایرانیان و تورانیان

آغاز رزم ایرانیان و تورانیان

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابید خورشید گیهان فروز

بزین بر نشستند هر دو سپاه

همى دید زان کوه گشتاسپ شاه‏

چو از کوه دید آن شه بافرین

کجا بر نشستند گردان بزین‏

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتى که بیستونست راست‏

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان‏

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پیل بر ناى رویین زدند

یکى رزمگاهى بیاراستند

یلان هم‏نبردان همى خواستند

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابید خورشید گیهان فروز

بزین بر نشستند هر دو سپاه

همى دید زان کوه گشتاسپ شاه‏

چو از کوه دید آن شه بافرین

کجا بر نشستند گردان بزین‏

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتى که بیستونست راست‏

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان‏

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پیل بر ناى رویین زدند

یکى رزمگاهى بیاراستند

یلان هم‏نبردان همى خواستند

بکردند یک تیر باران نخست

بسان تگرگ بهاران درست‏

بشد آفتاب از جهان ناپدید

چه داند کسى کان شگفتى ندید

بپوشیده شد چشمه آفتاب

ز پیکانهاشان درفشان چو آب‏

تو گفتى جهان ابر دارد همى

و زان ابر الماس بارد همى‏

و ز ان گرز داران و نیزه وران

همى تاختند آن برین این بر آن‏

هوازى جهان بود شبگون شده

زمین سر بسر پاک گلگون شده‏

بیامد نخست آن سوار هژیر

پُس شهریار جهان اردشیر

بآورد گه رفت نیزه بدست

تو گفتى مگر طوس اسپهبدست‏

برین سان همى گشت پیش سپاه

نبود آگه از بخش خورشید و ماه‏

بیامد یکى ناوکش بر میان

گذارنده شد بر سلیح کیان‏

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون‏

دریغ آن نکو روى همرنگ ماه

که بازش ندید آن خردمند شاه‏

بیامد بر شاه شیر اور مزد

کجا زو گرفتى شهنشاه پزد

ز پیش اندر آمد بدشت اندرا

بزهر آب داده یکى خنجرا

خروشى برآورد برسان شیر

که آورد خواهد ژیان گور زیر

ابر کین آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

بهنگامه بازگشتن ز جنگ

که روى زمین گشته بد لاله رنگ‏

بیامد یکى تیرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

که ماننده شاه بد همچو ماه‏

یکى دیزه‏یى بر نشسته چو نیل

بتگ همچو آهو بتن همچو پیل‏

بآورد گه گشت و نیزه بگاشت

چو لختى بگردید نیزه بداشت‏

کدامست گفتا کُهَرم سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ‏

بیامد یکى دیو گفتا منم

که با گرسنه شیر دندان زنم‏

بنیزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نیزه شاهزاد

ز باره در آورد و ببرید سر

بخاک اندر افگند زرّین کمر

همى گشت بر پیش گردان چین

بسان یکى کوه بر پشت زین‏

همانا چنو نیز دیده ندید

ز خوبى کجا بود چشمش رسید

یکى ترک تیرى برو بر گماشت

ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت‏

دریغ آن شه پروریده بناز

بشد روى او باب نادیده باز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن