کی قباد

آشتى خواستن پشنگ از کى‏قباد

سپهدار ترکان دو دیده پر آب

شگفتى فرو ماند ز افراسیاب‏

یکى مرد با هوش را برگزید

فرسته بایران چنانچون سزید

یکى نامه بنوشت ار تنگ‏وار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

بنام خداوند خورشید و ماه

که او داد بر آفرین دستگاه‏

وزو بر روان فریدون درود

کزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیک بخت

بد آمد پدید از پى تاج و تخت‏

بران بر همى راند باید سخن

بباید که پیوند ماند ببن‏

سپهدار ترکان دو دیده پر آب

شگفتى فرو ماند ز افراسیاب‏

یکى مرد با هوش را برگزید

فرسته بایران چنانچون سزید

یکى نامه بنوشت ار تنگ‏وار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

بنام خداوند خورشید و ماه

که او داد بر آفرین دستگاه‏

وزو بر روان فریدون درود

کزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیک بخت

بد آمد پدید از پى تاج و تخت‏

بران بر همى راند باید سخن

بباید که پیوند ماند ببن‏

گر این کینه از ایرج آمد پدید

منوچهر سرتاسر آن کین کشید

بران هم که کرد آفریدون نخست

کجا راستى را ببخشش بجست‏

سزد گر برانیم دل هم بران

نگردیم از آیین و راه سران‏

ز جیحون و تا ماورالنّهر بر

که جیحون میانچیست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردى بران مرز ایرج نگاه‏

همان بخش ایرج ز ایران زمین

بداد آفریدون و کرد آفرین‏

ازان گر بگردیم و جنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم‏

بود زخم شمشیر و خشم خداى

نیابیم بهره بهر دو سراى‏

و گر همچنان چون فریدون گرد

بتور و بسلم و به ایرج سپرد

ببخشیم و زان پس نجوییم کین

که چندین بلا خود نیرزد زمین‏

سراینده از سال چون برف گشت

ز خون کیان خاک شنگرف گشت‏

سرانجام هم جز ببالاى خویش

نیابد کسى بهره از جاى خویش‏

بمانیم روز پسین زیر خاک

سراپاى کرباس و جاى مغاک‏

و گر آزمندیست و اندوه و رنج

شدن تنگ دل در سراى سپنج‏

مگر رام گردد برین کى‏قباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبینند جیحون بخواب

و ز ایران نیایند ازین روى آب‏

مگر با درود و سلام و پیام

دو کشور شود زین سخن شادکام‏

چو نامه بمهر اندر آورد شاه

فرستاد نزدیک ایران سپاه‏

ببردند نامه بر کى‏قباد

سخن نیز ازین گونه کردند یاد

چنین داد پاسخ که دانى درست

که از ما نبد پیش دستى نخست‏

ز تور اندر آمد نخستین ستم

که شاهى چو ایرج شد از تخت کم‏

بدین روزگار اندر افراسیاب

بیامد بتیزى و بگذاشت آب‏

شنیدى که با شاه نوذر چه کرد

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز کینه باغریرث پر خرد

نه آن کرد کز مردمى در خورد

ز کردار بد گر پشیمان شوید

بنوّى ز سر باز پیمان شوید

مرا نیست از کینه و آز رنج

بسیچیده‏ام در سراى سپنج‏

شما را سپردم ازان روى آب

مگر یابد آرامش افراسیاب‏

بنوّى یکى باز پیمان نوشت

بباغ بزرگى درختى بکشت‏

فرستاده آمد بسان پلنگ

رسانید نامه بنزد پشنگ‏

بنه بر نهاد و سپه را براند

همى گرد بر آسمان بر فشاند

ز جیحون گذر کرد مانند باد

و زان آگهى شد بر کى‏قباد

که دشمن شد از پیش بى‏کارزار

بدان گشت شادان دل شهریار

بدو گفت رستم که اى شهریار

مجو آشتى در گه کارزار

نبد پیشتر آشتى را نشان

بدین روز گرز من آوردشان‏

چنین گفت با نامور کى‏قباد

که چیزى ندیدم نکوتر ز داد

نبیره فریدون فرخ پشنگ

بسیرى همى سر بپیچد ز جنگ‏

سزد گر هر آن کس که دارد خرد

بکژّى و ناراستى ننگرد

ز زاولستان تا بدریاى سند

نوشتیم عهدى ترا بر پرند

سر تخت با افسر نیمروز

بدار و همى باش گیتى فروز

وزین روى کابل بمهراب ده

سراسر سنانت بزهراب ده‏

کجا پادشاهیست بى‏جنگ نیست

و گر چند روى زمین تنگ نیست‏

سرش را بیاراست با تاج زر

همان گردگاهش بزرّین کمر

ز یک روى گیتى مرو را سپرد

ببوسید روى زمین مرد گرد

ازان پس چنین گفت فرّخ قباد

که بى‏زال تخت بزرگى مباد

بیک موى دستان نیرزد جهان

که او ماندمان یادگار از مهان‏

یکى جامه شهریارى بزر

ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر

نهادند مهد از بر پنج پیل

ز پیروزه رخشان بکردار نیل‏

بگسترد زربفت بر مهد بر

یکى گنج کش کس ندانست مر

فرستاد نزدیک دستان سام

که خلعت مرا زین فزون بود کام‏

اگر باشدم زندگانى دراز

ترا دارم اندر جهان بى‏نیاز

همان قارن نیو و کشواد را

چو برزین و خرّاد پولاد را

برافگند خلعت چنانچون سزید

کسى را که خلعت سزاوار دید

درم داد و دینار و تیغ و سپر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن