سیاوش
ساختن سیاوش شهر گنگدژ
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جاى نیست
بدانسان زمینى دلاراى نیست
که آن را سیاوش بر آورده بود
بسى اندر و رنجها برده بود
بیک ماه زان روى دریاى چین
که بىنام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینى یکى پهن بىآب دشت
کزین بگذرى بینى آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جاى نیست
بدانسان زمینى دلاراى نیست
که آن را سیاوش بر آورده بود
بسى اندر و رنجها برده بود
بیک ماه زان روى دریاى چین
که بىنام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینى یکى پهن بىآب دشت
کزین بگذرى بینى آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکى کوه بینى بلند
که بالاى او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالاى او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویى بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینى دو فرسنگ تنگ
ازین روى و زان روى دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد براه از پى کار کرد
نیابد بریشان گذر صد هزار
زرهدار و برگستوانور سوار
چو زین بگذرى شهر بینى فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوى
بهر برزنى آتش و رنگ و بوى
همه کوه نخچیر و آهو بدشت
چو این شهر بینى نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک درى
بیابى چو از کوهها بگذرى
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جاى شادى و آرام و خورد
نبینى بدان شهر بیمار کس
یکى بوستانِ بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازى و پهناش سى بار سى
بود گر بپیمایدش پارسى
یک و نیم فرسنگ بالاى کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
و زان روى هامونى آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بوَد
کش ایوانها سر بکیوان بوَد
بشد پور کاوس و آنجاى دید
مر آن را ز ایران همى بر گزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونى یکى نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندى رخام
و زان جوهرى کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالاى اوى
همان سى و پنج ست پهناى اوى
که آن را کسى تا نبیند بچشم
تو گویى ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
از تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
بپیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکى همچنین
مرا فرّ نیکى دهش یار بود
خردمندى و بخت بیدار بود
برین سان یکى شارستان ساختند
سرش را بپروین پرداختند
کنون اندرین هم بکار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندى دل اندر سراى سپنج
چه یازى برنج و چه نازى بگنج
که از رنج دیگر کسى بر خورد
جهانجوى دشمن چرا پرورد
چو خرّم شود جاى آراسته
پدید آید از هر سوى خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسى
نشیند برین جاى دیگر کسى
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پر مایه گردى ز پیوند من
نباشد مرا زندگانى دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بىنیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بىگنه مرگ بر من شتاب
چنین است راى سپهر بلند
گهى شاد دارد گهى مستمند
بدو گفت پیران کاى سرفراز
مکن خیره اندیشه دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهى نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادى بتو بگذرد
و گر موى بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کاى نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پیمان چنین دارى و راى راست
و لیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست
که بیدار دل بادى و تندرست
من آگاهى از فرّ یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندر آیم نخست
بدان تا نگویى چو بینى جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو اى گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشاى گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار
شوم زار من کشته بر بىگناه
کسى دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بىگنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانى دژم
بر آشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسى سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینى درفش
بسى غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان بپاى ستور
بکوبند و گردد بجوى آب شور
از ایران و توران بر آید خروش
جهانى ز خون من آید بجوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
بفرمان او بر دهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانى آنگه نداردش سود
که بر خیزد از بوم آباد دود
بیا تا بشادى خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد بمن
گر او راست گوید همى این سخن
ورا من کشیده بتوران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همى گفت با من پگاه
و زان پس چنین گفت با دل بمهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کى گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاوس و ز تخت شاهنشهى
بیاد آمدش روزگار بهى
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ راى خردمند کرد
همه راه زین گونه بد گفت و گوى
دل از بودنیها پر از جست و جوى
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم برزدند
یکى خوان زرّین بیاراستند
مى و رود و رامشگران خواستند