سیاوش

سگالش سیاوش با بهرام و زنگه‏

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

چو بهرام و چون زنگه شاوران‏

بران رازشان خواند نزدیک خویش

بپرداخت ایوان و بنشاند پیش‏

که رازش بهم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن‏

بدیشان چنین گفت کز بخت بد

فراوان همى بر تنم بد رسد

بدان مهربانى دل شهریار

بسان درختى پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت

تو گفتى که زهر گزاینده گشت‏

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

چو بهرام و چون زنگه شاوران‏

بران رازشان خواند نزدیک خویش

بپرداخت ایوان و بنشاند پیش‏

که رازش بهم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن‏

بدیشان چنین گفت کز بخت بد

فراوان همى بر تنم بد رسد

بدان مهربانى دل شهریار

بسان درختى پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت

تو گفتى که زهر گزاینده گشت‏

شبستان او گشت زندان من

غمى شد دل و بخت خندان من‏

چنین رفت بر سر مرا روزگار

که با مهر او آتش آورد بار

گزیدم بدان شوربختیم جنگ

مگر دور مانم ز چنگ نهنگ‏

ببلخ اندرون بود چندان سپاه

سپهبد چو گرسیوز کینه خواه‏

نشسته بسغد اندرون شهریار

پر از کینه با تیغ زن صد هزار

برفتیم بر سانِ باد دمان

نجستیم در جنگ ایشان زمان‏

چو کشور سراسر بپرداختند

گروگان و آن هدیها ساختند

همه موبدان آن نمودند راه

که ما باز گردیم زین رزم گاه‏

پسندش نیامد همى کار من

بکوشد برنج و بآزار من‏

بخیره همى جنگ فرمایدم

بترسم که سوگند بگزایدم‏

ورا گر ز بهر فزونیست جنگ

چو گنج آمد و کشور آمد بچنگ‏

چه باید همى خیره خون ریختن

چنین دل بکین اندر آویختن‏

همى سر ز یزدان نباید کشید

فراوان نکوهش بباید شنید

دو گیتى همى برد خواهد ز من

بمانم بکام دل اهرمن‏

نزادى مرا کاشکى مادرم

و گر زاد مرگ آمدى بر سرم‏

که چندین بلاها بباید کشید

ز گیتى همى زهر باید چشید

بدین گونه پیمان که من کرده‏ام

بیزدان و سوگندها خورده‏ام‏

اگر سر بگردانم از راستى

فراز آید از هر سوى کاستى‏

پراگنده شد در جهان این سخن

که با شاه ترکان فگندیم بن‏

زبان برگشایند هر کس ببد

بهر جاى بر من چنانچون سزد

بکین بازگشتن بریدن ز دین

کشیدن سر از آسمان و زمین‏

چنین کى پسندد ز من کردگار

کجا بر دهد گردش روزگار

شوم کشورى جویم اندر جهان

که نامم ز کاوس ماند نهان‏

که روشن زمانه بران سان بود

که فرمان دادار گیهان بود

سرى کش نباشد ز مغز آگهى

نه از بتّرى باز داند بهى‏

قباد آمد و رفت و گیتى سپرد

ورا نیز هم رفته باید شمرد

تو اى نامور زنگه شاوران

بیاراى تن را برنج گران‏

برو تا بدرگاه افراسیاب

درنگى مباش و منه سر بخواب‏

گروگان و این خواسته هرچ هست

ز دینار و ز تاج و تخت نشست‏

ببر همچنین جمله تا پیش اوى

بگویش که ما را چه آمد بروى‏

بفرمود بهرام گودرز را

که این نامور لشکر و مرز را

سپردم ترا گنج و پیلان کوس

بمان تا بیاید سپهدار طوس‏

بدو ده تو این لشکر و خواسته

همه کارها یک سر آراسته‏

یکایک برو بر شمر هرچ هست

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست‏

چو بهرام بشنید گفتار اوى

دلش گشت پیچان بتیمار اوى‏

ببارید خون زنگه شاوران

بنفرید بر بوم هاماوران‏

پر از غم نشستند هر دو بهم

روانشان ز گفتار او شد دژم‏

بدو باز گفتند کین راى نیست

ترا بى‏پدر در جهان جاى نیست‏

یکى نامه بنویس نزدیک شاه

دگر باره زو پیل تن را بخواه‏

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز

مکن خیره اندیشه دل دراز

مگردان بما بر دژم روزگار

چو آمد درخت بزرگى ببار

نپذرفت زان دو خردمند پند

دگرگونه بد راز چرخ بلند

چنین داد پاسخ که فرمان شاه

برانم که برتر ز خورشید و ماه‏

و لیکن بفرمان یزدان دلیر

نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر

کسى کو ز فرمان یزدان بتافت

سراسیمه شد خویشتن را نیافت‏

همى دست یازید باید بخون

بکین دو کشور بدن رهنمون‏

و زان پس که داند کزین کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

ز بهر نواهم بیازارد او

سخنهاى گم کرده باز آرد او

همان خشم و پیگار بار آورد

سرشک غم اندر کنار آورد

اگر تیره‏تان شد دل از کار من

بپیچید سرتان ز گفتار من‏

فرستاده خود باشم و رهنماى

بمانم برین دشت پرده سراى‏

سیاوش چو پاسخ چنین داد باز

بپژمرد جان دو گردن فراز

ز بیم جداییش گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

همى دید چشم بد روزگار

که اندر نهان چیست با شهریار

نخواهد بدن نیز دیدار او

ازان چشم گریان شد از کار او

چنین گفت زنگه که ما بنده‏ایم

بمهر سپهبد دل آگنده‏ایم‏

فداى تو بادا تن و جان ما

چنین باد تا مرگ پیمان ما

چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه

چنین گفت با زنگه بیدار شاه‏

که رو شاه توران سپه را بگوى

که زین کار ما را چه آمد بروى‏

ازین آشتى جنگ بهر منست

همه نوش تو دُرد و زهر منست‏

ز پیمان تو سر نگردد تهى

و گر دور مانم ز تخت مهى‏

جهاندار یزدان پناه منست

زمین تخت و گردون کلاه منست‏

و دیگر که بر خیره ناکرده کار

نشایست رفتن بر شهریار

یکى راه بگشاى تا بگذرم

بجایى که کرد ایزد آبشخورم‏

یکى کشورى جویم اندر جهان

که نامم ز کاوس ماند نهان‏

ز خوى بد او سخن نشنوم

ز پیگار او یک زمان بغنوم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن