سیاوش

پاسخ نامه سیاوش از کى‏کاوس‏

چو نامه بر شاه ایران رسید

سر تاج و تختش بکیوان رسید

بیزدان پناهید و زو جست بخت

بدان تا ببار آید آن نو درخت‏

بشادى یکى نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهارى در اردیبهشت‏

که از آفریننده هور و ماه

جهاندار و بخشنده تاج و گاه‏

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل‏

همیشه بپیروزى و فرّهى

کلاه بزرگى و تاج مهى‏

چو نامه بر شاه ایران رسید

سر تاج و تختش بکیوان رسید

بیزدان پناهید و زو جست بخت

بدان تا ببار آید آن نو درخت‏

بشادى یکى نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهارى در اردیبهشت‏

که از آفریننده هور و ماه

جهاندار و بخشنده تاج و گاه‏

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل‏

همیشه بپیروزى و فرّهى

کلاه بزرگى و تاج مهى‏

سپه بردى و جنگ را خواستى

که بخت و هنر دارى و راستى‏

همى از لبت شیر بوید هنوز

که زد بر کمان تو از جنگ توز

همیشه هنرمند بادا تنت

رسیده بکام دل روشنت‏

ازان پس که پیروز گشتى بجنگ

بکار اندرون کرد باید درنگ‏

نباید پراگنده کردن سپاه

بپیماى روز و بر آراى گاه‏

که آن ترک بد پیشه و ریمنست

که هم بد نژادست و هم بد تنست‏

همان با کلاهست و با دستگاه

همى سر بر آرد ز تابنده ماه‏

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب

بجنگ تو آید خود افراسیاب‏

گرایدونک زین روى جیحون کشد

همى دامن خویش در خون کشد

نهاد از بر نامه بر مهر خویش

همانگه فرستاده را خواند پیش‏

بدو داد و فرمود تا گشت باز

همى تاخت اندر نشیب و فراز

فرستاده نزد سیاوش رسید

چو آن نامه شاه ایران بدید

زمین را ببوسید و دل شاد کرد

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

ازان نامه شاه چون گشت شاد

بخندید و نامه بسر بر نهاد

نگه داشت بیدار فرمان اوى

نپیچید دل را ز پیمان اوى‏

و زان سو چو گرسیوز شوخ مرد

بیامد بر شاه ترکان چو گرد

بگفت آن سخنهاى ناپاک و تلخ

که آمد سپهبد سیاوش ببلخ‏

سپه کش چو رستم سپاهى گران

بسى نامداران و جنگ آوران‏

ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش

سرافراز با گرزه گاومیش‏

پیاده بکردار آتش بدند

سپردار با تیر و ترکش بدند

نپرّد بکردار ایشان عقاب

یکى را سر اندر نیاید بخواب‏

سه روز و سه شب بود هم زین نشان

غمى شد سر و اسپ گردنکشان‏

از یشان کسى را که خواب آمدى

ز جنگش بدانگه شتاب آمدى‏

بخفتى و آسوده برخاستى

بنوّى یکى جنگ آراستى‏

بر آشفت چون آتش افراسیاب

که چندین چه گویى ز آرام و خواب‏

بگرسیوز اندر چنان بنگرید

که گفتى میانش بخواهد برید

یکى بانگ بر زد براندش ز پیش

کجا خواست راندن برو خشم خویش‏

بفرمود کز نامداران هزار

بخوانید و ز بزم سازید کار

سراسر همه دشت پرچین نهید

بسغد اندر آرایش چین نهید

بدین سان بشادى گذر کرد روز

چو از چشم شد دور گیتى فروز

بخواب و بآرامش آمد شتاب

بغلتید بر جامه افراسیاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن