سیاوش
پرسیدن افرسیاب موبدان را از خواب
هر آن کس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
که اى پاک دل نیک پى بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
هر آن کس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
که اى پاک دل نیک پى بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکى را نمانم سر و تن بهم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زرّ و سیم
بدان تا نباشد کسى زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کى توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را بپاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
بزنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد از یشان نبیند گناه
زبان آورى بود بسیار مغز
کجا برگشادى سخنهاى نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدارى آمد سپاهى گران
یکى شاهزاده بپیش اندرون
جهان دیده با وى بسى رهنمون
بران طالع او را گسى کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روى گیتى برنگ
ز ترکان نماند کسى پارسا
غمى گردد از جنگ او پادشا
و گر او شود کشته بر دست شاه
بتوران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و بکین
بدانگاه یاد آیدت راستى
که ویران شود کشور از کاستى
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهى پر ز خشم و گهى پر ز مهر
غمى شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
بگرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسى کرد یاد
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسى کینه خواه
نه او کشته آید بجنگ و نه من
بر آساید از گفت و گوى انجمن
نه کاوس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجاى جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتى هیچ کار
فرستم بنزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم بگنج
سزد گر سپهرم نخواهد برنج
نخواهم زمانه جز آن کو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت