کین سیاوش
کشتن رستم سودابه را و سپاه کشیدن
نگه کرد کاوس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوى
سوى خان سودابه بنهاد روى
ز پرده بگیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
بخنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر جاى کاوس شاه
بیامد بدرگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران بماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
بدرگاه بنشست پر درد و خشم
بهشتم بزد ناى رویین و کوس
بیامد بدرگاه گودرز و طوس
نگه کرد کاوس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوى
سوى خان سودابه بنهاد روى
ز پرده بگیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
بخنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر جاى کاوس شاه
بیامد بدرگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران بماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
بدرگاه بنشست پر درد و خشم
بهشتم بزد ناى رویین و کوس
بیامد بدرگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهّام و شاپور نیو
فریبرز کاوس درّنده شیر
گرازه که بود اژدهاى دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
بگردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یک سر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
بیزدان که تا در جهان زندهام
بکین سیاوش دل آگندهام
بران تشت زرّین کجا خون اوى
فرو ریخت ناکار دیده گروى
بمالید خواهم همى روى و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
و گر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده بگردن درون پالهنگ
بخاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو بخمّ کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من مى و جام و بزم
بدرگاه هر پهلوانى که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتى که میدان بر آمد بجوش
ز میدان یکى بانگ بر شد بابر
تو گفتى زمین شد بکام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
بر آمد خروشیدن گاودم
دم ناى رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
بدریا تو گفتى بجوش آمد آب
نبد جاى پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره بجنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
بپیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلى
ز گردان شمشیر زن کابلى
ز ایران و از بیشه نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن