داستان بیژن و منیژه
باز رفتن گرگین به ایران زمین و دروغ گفتن در کار بیژن
چو یک هفته گرگین بره بر بپاى
همى بود و بیژن نیامد بجاى
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانى آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همى گشت بر گرد آن مرغزار
همى یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جاى اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
چو یک هفته گرگین بره بر بپاى
همى بود و بیژن نیامد بجاى
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانى آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همى گشت بر گرد آن مرغزار
همى یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جاى اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندر افگند و برگاشت روى
ز کرده پشیمان و دل جفت جوى
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزى بماند
پس آنگه سوى شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهى آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار
پس آگاهى آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رز مزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوى
دل از درد خسته پر از آب روى
همى گفت بیژن نیامد همى
بارمان ندانم چه ماند همى
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتى روز فریاد را
برو بر نهادند زین خدنگ
گرفته بدل گیو کین پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پاى
بکردار باد اندر آمد ز جاى
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همى گفت گرگین بدو ناگهان
همانا بدى ساخت اندر نهان
شوم گر ببینمش بىبیژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید
همى گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسید و گفت اى گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدى
که با دیدگان پر ز خون آمدى
مرا جان شیرین نباید همى
کنون خوارتر گر بر آید همى
چو چشمم بروى تو آید ز شرم
بپالایم از دیدگان آب گرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان
نیامد گزند و بگویم نشان
چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامه پهلوى بر درید
همى کند موى از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همى ریخت خاک
همى گفت کاى کردگار سپهر
تو گستردى اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگسلد بند من
روانم بدان جاى نیکان برى
ز درد دل من تو آگهترى
مرا خود ز گیتى هم او بود و بس
چه اندوهگسار و چه فریاد رس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن باز جست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسى برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوى
چه افگند بند سپهرش بروى
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده رى اسب چون یافتى
ز بیژن کجا روى بر تافتى
بدو گفت گرگین که باز آر هوش
سخن بشنو و پهن بگشاى گوش
که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش
همیشه فروزنده گاه باش
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکى بیشه دیدیم کرده چو دست
درختان بریده چرا گاه پست
همه جاى گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
ببیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه یک یک بهر جاى گشته گروه
بکردیم جنگى بکردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
بمسمار دندان بکندیمشان
و ز آنجا بایران نهادیم روى
همه راه شادان و نخچیر جوى
برآمد یکى گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موى
چو خنگ شباهنگ فرهاد روى
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتى که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلى نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار
بر آمد یکى دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بر دمید
کمند افگن و گور شد ناپدید
پى اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بیژن ندیدم بجایى نشان
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوى
که چون بود با گور پیکار اوى
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همى کردمش هر سوى خواستار
ازو بازگشتم چنین ناامید
که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سر بسر خیره دید
همى چشمش از روى او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرز لرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را بر آنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جاى
همى خواست کو را در آرد ز پاى
بخواهد ازو کین پور گزین
وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همى روشنایى پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بد گوهر آهرمنا
ببیژن چه سود آید از جان اوى
دگر گونه سازیم درمان اوى
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه
ازو کین کشیدن بسى کار نیست
سنان مرا پیش دیوار نیست
بگرگین یکى بانگ برزد بلند
که اى بد کنش ریمن پر گزند
تو بردى ز من شید و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
فگندى مرا در تک و پوى پوى
بگرد جهان اندرون چاره جوى
پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابى آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکى روى شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامى جهان بین خویش