داستان بیژن و منیژه
جشن آراستن خسرو
بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برتر منش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه مى بیاراستند
فروزنده مجلس و میگسار
نوازنده چنگ با پیش کار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیباى رومى برنگ
خروشان ز چنگ و پرى زاده چنگ
طبقهاى سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیرى گلاب
همى تافت از فرّ شاهنشهى
چو ماه دو هفته ز سرو سهى
همه پهلوانان خسرو پرست
برفتند ز ایوان سالار مست
بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برتر منش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه مى بیاراستند
فروزنده مجلس و میگسار
نوازنده چنگ با پیش کار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیباى رومى برنگ
خروشان ز چنگ و پرى زاده چنگ
طبقهاى سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیرى گلاب
همى تافت از فرّ شاهنشهى
چو ماه دو هفته ز سرو سهى
همه پهلوانان خسرو پرست
برفتند ز ایوان سالار مست
بشبگیر چون رستم آمد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
بدستورىِ بازگشتن بجاى
همى زد هشیوار با شاه راى
یکى دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
یکى جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
دو پنجَه پرى روى بسته کمر
دو پنجَه پرستار با طوق زر
همه پیش شاه جهان کدخداى
بیاورد و کردند یک سر بپاى
همه رستم زابلى را سپرد
زمین را ببوسید و برخاست گرد
بسر بر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانى کمر بر میان
ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادى و غم
بر اندازه رویشان یک بیک هدیه داد
از ایوان خسرو برفتند شاد
چو از کار کردن بپردخت شاه
بآرام بنشست بر پیشگاه
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
و زان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیباى روم
همه پیکرش گوهر و زرّ بوم
یکى تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هر گونه چیز
ببیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوى ترک روان کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوى
نگر تا چه آوردى او را بروى
تو با او جهان را بشادى گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکى را بر آرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بىگزند
و ز انجاش گردان برد سوى خاک
همه جاى بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
یکى را ز چاه آورد سوى گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسى را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
و لیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سراى سپنج
گهى ناز و نوش و گهى درد و رنج
ز بهر درم تا نباشى بدرد
بىآزار بهتر دل رادمرد
بدین کار بیژن سخن ساختم
بپیران و گودرز پرداختم