داستان بیژن و منیژه
شبیخون کردن رستم به ایوان افراسیاب
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستى و آرام و خواب
بر آمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسى سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتى تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدى ز آهن براه
منم رستم زابلى پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستى و آرام و خواب
بر آمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسى سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتى تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدى ز آهن براه
منم رستم زابلى پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پاى بیژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کین سیاوخش بس
بدین دشت گردیدن رخش بس
همیدون برآورد بیژن خروش
که اى ترک بد گوهر تیره هوش
بر اندیش زان تخت فرخنده جاى
مرا بسته در پیش کرده بپاى
همى رزم جستى بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببین
که با من نجوید ژیان شیر کین
بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه
ز هر سو خروش تکاپوى خاست
ز خون ریختن بر درش جوى خاست
هر آن کس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهى ماند زو جایگاه
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیباى او کرد بخش
پرى چهرگان سپهبد پرست
گرفته همه دست گردان بدست
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
یکى را بتن بر نجنبید رگ
بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بىگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سمّ اسبان زمین
گشن لشکرى سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند یک سر سواران جنگ
همه رزم را تیز کردند چنگ
همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون
یکى داستان زد تهمتن بروى
که گر مى بریزد نریزدش بوى
چنینست رسم سراى سپنج
گهى ناز و نوش و گهى درد و رنج