رزم ايرانيان و تورانيان
آگاهى یافتن افراسیاب از کار سپاه
پس آگاهى آمد بافراسیاب
که آتش بر آمد ز دریاى آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستى نو آمد بتوران زمین
از ایران یکى لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همى جنگ بود
شب و روز گیتى بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سوارى نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یک سر ببند گران
بخوارى فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
پس آگاهى آمد بافراسیاب
که آتش بر آمد ز دریاى آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستى نو آمد بتوران زمین
از ایران یکى لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همى جنگ بود
شب و روز گیتى بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سوارى نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یک سر ببند گران
بخوارى فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسى را نبد جاى رفتن براه
وزین روى پیران براه ختن
بشد با یکى نامدار انجمن
کشانى و شگنى و وهرى نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روى تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینهخواه
گر آیند زى ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکى لشکرى جنگجوى
بدان نامداران نهادست روى
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بىکران
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتى مرا بر زمین
سپاهى چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیدهام
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوى روز کین
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یک سر از جاى برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همى رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسى کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم دارى همى
چنین کام دشمن بخارى همى
ز مادر همه مرگ را زادهایم
میان تا ببستیم نگشادهایم
اگر خاک ما را بپى بسپرند
ازین کرده خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسى زنده ز ایرانیان
ز پر مایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبان آورى بر گزید
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگى زمین
که گفتى سپهر اندر آمد بکین