رزم ايرانيان و تورانيان
آگاهى یافتن گودرز از آمدن رستم
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
بر آمد برفت از میان گروه
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همى سوى خاور گذشت
بزارى خروش آمد از دیدهگاه
که شد کار گردان ایران تباه
سوى باختر گشت گیتى ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت
رخش گشت ز اندوه بر سان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
بر آمد برفت از میان گروه
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همى سوى خاور گذشت
بزارى خروش آمد از دیدهگاه
که شد کار گردان ایران تباه
سوى باختر گشت گیتى ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت
رخش گشت ز اندوه بر سان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار
ز گیتى مرا شور بختیست بهر
پراگنده بر جاى تریاک زهر
نبیره پسر داشتم لشکرى
شده نامبردار هر کشورى
بکین سیاوش همه کشته شد
ز من بخت بیدار برگشته شد
ازین زندگانى شدم ناامید
سیه شد مرا بخت و روز سپید
نزادى مرا کاشکى مادرم
نگشتى سپهر بلند از برم
چنین گفت با دیدهبان پهلوان
که اى مرد بینا و روشن روان
نگه کن بتوران و ایران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ایران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو دیدهبان گفت کز هر دو روى
نه بینم همى جنبش و گفت و گوى
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
بنالید و گفت اسپ را زین کنید
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بیژن گیو و رهّام را
سواران جنگى و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسى
ببوسم ببارم ز مژگان بسى
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان
که اى پهلوان جهان شاد باش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ایران یکى تیره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از میان سپاه
بر آمد بکردار تابنده ماه
بپیش اندرون گرگ پیکر یکى
یکى ماه پیکر ز دور اندکى
درفشى بدید اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرّین سرش
بدو گفت گودرز انوشه بَدى
ز دیدار تو دور چشم بدى
چو گفتارهاى تو آید بجاى
بدین سان که گفتى بپاکیزه راى
ببخشمت چندان گرانمایه چیز
کزان پس نیازت نیاید بنیز
و زان پس چو روزى بایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
ترا پیش تختش برم ناگهان
سرت بر فرازم بجاه از مهان
چو باد دمنده ازان جایگاه
برو سوى سالار ایران سپاه
همه هرچ دیدى بدیشان بگوى
سبک باش و از هر کسى مژده جوى
بدو دیدهبان گفت کز دیدهگاه
نشاید شدن پیش ایران سپاه
چو بینم که روى زمین تار گشت
برین دیده گه دیده بیکار گشت
بکردار سیمرغ ازین دیدهگاه
برم آگهى سوى ایران سپاه
چنین گفت با دیدهبان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان
دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ایشان بنزدیک ما کى رسند
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بىجان شده باز یابد روان
و زان روى پیران بکردار گرد
همى راند لشکر بدشت نبرد
سوارى بمژده بیامد ز پیش
بگفت آن کجا رفته بد کمّ و بیش
چو بشنید هومان بخندید و گفت
که شد بىگمان بخت بیدار جفت
خروشى بشادى ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه
بزرگان ایران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه
بهر جاى کرده یکى انجمن
همى مویه کردند بر خویشتن
که زار این دلیران خسرو نژاد
کزیشان بایران نگیرند یاد
کفنها کنون کام شیران بود
زمین پر ز خون دلیران بود
سپهدار با بیژن گیو گفت
که بر خیز و بگشاى راز از نهفت
برو تا سر تیغ کوه بلند
ببین تا کیند و چه و چون و چند
همى بر کدامین ره آید سپاه
که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
بر آمد بىانبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پیل و سپاه
بیامد بسوى سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پیل
که روى زمین گشت بر سان نیل
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست
اگر بشمرى نیست انداز و مر
همى از تبیره شود گوش کر
سپهبد چو بشنید گفتار اوى
دلش گشت پر درد و پر آب روى
سران سپه را همه گرد کرد
بسى گرم و تیمار لشکر بخورد
چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همى جز غم کارزار
بسى گشتهام بر فراز و نشیب
برویم نیامد ازینسان نهیب
کنون چاره کار ایدر یکیست
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
بسازیم و امشب شبیخون کنیم
زمین را از یشان چو جیحون کنیم
اگر کشته آییم در کارزار
نکوهش نیابیم از شهریار
نگویند بىنام گردى بمرد
مگر زیر خاکم بباید سپرد
بدین رام گشتند یک سر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روى گیتى چو دریاى قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
بیامد دمان دیدهبان پیش طوس
دوان و شده روى چون سندروس
چنین گفت کاى پهلوان سپاه
از ایران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید با مهتران
که اى نامداران و کنداوران
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
گهى با شتابیم و گه با درنگ
بنیروى یزدان گو پیل تن
بیارى بیاید بدین انجمن
ازان دیدهبان گشت روشن روان
همه مژده دادند پیر و جوان
طلایه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آواى زنگ