رزم ايرانيان و تورانيان
بازگشتن بهرام به جستن تازیانه به رزمگاه
دوان رفت بهرام پیش پدر
که اى پهلوان یلان سر بسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابر اندر افراشتم
یکى تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بىمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه باز آورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همى
که نامم بخاک اندر آید همى
دوان رفت بهرام پیش پدر
که اى پهلوان یلان سر بسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابر اندر افراشتم
یکى تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بىمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه باز آورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همى
که نامم بخاک اندر آید همى
بدو گفت گودرز پیر اى پسر
همى بخت خویش اندر آرى بسر
ز بهر یکى چوب بسته دوال
شوى در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگى که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایى توان مُرد کاید زمان
بکژّى چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو اى برادر مشو
فراوان مرا تازیانهست نو
یکى شوشه زر بسیم اندرست
دو شیبش ز خوشاب و ز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکى نیز بخشید کاوس شاه
ز زرّ و ز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکى جنگ خیره میاراى نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه باز آورم
و گر سر ز کوشش بگاز آورم
برو راى یزدان دگر گونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روى گیتى ز ماه
همى زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بخت برگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همى زار بگریست بهرام شیر
که زار اى جوان سوار دلیر
چه تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهن دشت
ازان نامداران یکى خسته بود
بشمشیر از یشان بجان رسته بود
همى باز دانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کاى شیر من زندهام
بر کشتگان خوار افگندهام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکى جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوى
بدل مهربان و بتن خویش اوى
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرّید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوى لشکر شوى
وزین خستگى زود بهتر شوى
یکى تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پى تاج شاه
چو آن باز یابم بیایم برت
رسانم بزودى سوى لشکرت
و زان جا سوى قلب لشکر شتافت
همى جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
بر آمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن بر گرفت
و زان جا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید بر سان آذرگشسپ
سوى مادیان روى بنهاد تفت
غمى گشت بهرام و از پس برفت
همى شد دمان تا رسید اندروى
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روى
چو بگرفت هم در زمان بر نشست
یکى تیغ هندى گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پى
سوار و تن باره پر خاک و خوى
چنان تنگ دل شد بیکبارگى
که شمشیر زد بر پى بارگى
و زان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پر کشته دید
زمین چون گل و ارغوان کِشته دید
همى گفت کاکنون چه سازیم روى
برین دشت بىبارگى راه جوى
ازو سرکشان آگهى یافتند
سوارى صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیرى یکى در کمان راندى
بپیرامنش کس کجا ماندى
از یشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوى
بنزدیک پیران نهادند روى
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسى تیر گرد آورید